Wednesday 25 December 2013

SEASON OF LIGHTS!

کریسمس رو جشن نمیگیریم به دلایل زیر:

۱- از مسلمانی چی فهمیدیم که از مسیحیت؟
۲- آقای پدر خیلی مخالف است!
۳- توضیح خوبی برایش نداریم، بخصوص برای بعدِهای کوچولو!
۴- دق مرگ میشم از دیدن دوستان ایرانی (خصوصا در ایران) که درخت میگذارن و جشن میگیرن!


دوست داشتم کریسمس را جشن میگرفتیم چون:

۱- خیلی خوشگله و من از تزیین کردن هر چیزی لذت میبرم!
۲- تمام کوچه چراغانی است و ما هم برای نوروز چراغ زده بودیم که هنوز سرجایش هست. چرا روشن نکنیم که به خوشگلی کوچه کمک کنیم!
۳- روح کریسمس!؟!!


شاید روزی آقای پدر با این همه جدیت ضایع شود چون:

۱- به کوچولو «نه» گفتن مشکل است! (خود آقای پدر هم معترف است!)
۲- دایی آقای پدر که سالها به اونها که غرق در غربزدگی کریسمس را جشن میگرفتن میخندید، امسال تزیینات کریسمسشان از درختان کوچه گرفته تا روی در ورودی و خود درخت و همه خانه را شامل میشود!
۳- هر چی رو که منع کنی حتما سرت میاد!

بــــــــــــعله!


Monday 23 December 2013

Home Sweet Icy Home!

ما برگشتیم! و وارد شهر یخ شدیم! اینجا همه چیز از زمین و هوا ، درختا و دیوارا، همه چیز و همه چیز یخ زده بود. ببینین:





بـــــــــــــــــــعله اینطور هوایی داریم ما!!!

سفر هم سفر نسبتا خوبی بود! یه ذره کسل کننده بود اما دوست خوبی پیدا کردم. حال مامانِ آقای پدر هم خوبه و به آقای پدر هم در کنار خانواده خوش گذشت. کوچولو هم که موقتا فامیلدار شده بود کلی شیطونی کرد!!

هرسه اما خوشحالیم که برگشتیم خونه! 

Monday 9 December 2013

سورپرایزهولناک من!

خبر جدید: من و کوچولو هم همراه آقای پدر به آلمان میرویم! 

نمیدونم در این مورد احساس دقیقم چیه! مادرِ آقای پدر این آخر هفته برای آنژیوگرافی میان آلمان به همراه آقای عمو! 
اونها از آمدن من و کوچولو خبر ندارن و قراره حسابی غافلگیرشون کنیم. اما دلم شدیدا شور میزنه! کوچولو زابراه نشه؟؟ کجا بخوابه؟؟ سوپشو چی کار کنم؟؟ شبا تو آلمان وسیله های گرمایی رو خاموش میکنن، سرما نخوره؟؟؟ تو راه اذیت نشه؟ بدبختی دو تا پروازم هست، چون پرواز مستقیم از تورنتو به دوسلدورف نیست!!! باید از طریق آمستردام بریم! خدای من، مادرِ آقای پدر دو هفته است که زونا گرفته، کوچولو آبله مرغون نگیره!!!!!!!!
سرم پر فکره! حواسم پرته! به این سفر برای دل آقای پدر تن دادم. امیدوارم که به خیر بگذره. یک سره به خودم یادآوری میکنم که این کارو واسه اون میکنی. حواست باشه با بداخلاقی از ارزشش نندازی، اما حواسم سر جاش نیست، دلم قرص نیست، آماده بداخلاقیم!!! 

نمیدونم ... خدایا به خیر بگذرون!

Friday 6 December 2013

ساده، زیبا، دوست داشتنی

خونه گرمه ... دلم هم گرمه ... دوست دارم همه چیز رو ... به آباژور گوشه اتاق نگاه میکنم گرما و شادی میگیرم ... به صورت معصوم کوچولو وقتی خوابه نگاه میکنم دلم گرم میشه ... به آقای پدر که روی کاناپه پیش من دراز کشیده و با من سریال میبینه نگاه میکنم، حالم خوب میشه ... آب میوه تازه ای که صبح به محض بیدار شدن داد دستم یادم میاد.

کی بود میگفت «همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم؟!»  راست میگفت! منم همین طور!

نشستم، بی توجه به کالری های عزیز و گرامی، چیپس و ماست میخورم! بعد از همه پاپکُرن ها و کرَن بِری ها و ماست و میوه ها! 

آقای پدر میخواد بره آلمان! میخوام به این موضوع فکر نکنم! گوشامو میگیرم و هی با صدای بلند میخونم «لا لا لای»!!!
جواب میده!

بعد مدتها دارم یه رمان ایرانی جدید میخونم! اسمش هست «از میان ظرفهای شسته شده» نوشته «نازنین لیقوانی» ... قشنگه! بی غلو! داستان یکنواخت یک زندگی ... ساده و غیر افسانه ای! 

الانه که صدای کوچولوی حموم کرده و غش کرده و گشنه شده دربیاد! دلم براش تنگ شده ... کاش پاشه!

Sunday 1 December 2013

سردی دی!

بوی آمدن زمستان رو حس میکنم ... وقتشه که این خونه هم به فصل بشه! 


Thursday 28 November 2013

سلمونی کوچولوها!

امروز کوچولو برای اولین بار وقت سلمونی داشت! 
یعنی وضع موهاش به طرزی باور نکردنی خراب شده بود طوری که به هیچ صراطی مستقیم نبود! اساسا موهای روی گوش چپش به جای اینکه روی سرش بخوابه روی هوا فر میخورد! جالب اینه که موهاش عین بچه گربه صاف و نرمه اما این قسمتِ بالای گوشش سرِ ناسازگاری داشت! به علاوه، موهای جلوی سرش هم انقدر بلند شده بود که دیگه چتریهاش توی چشمش بود؛ به قول بابام شبیه «هاردی» میشد!


خلاصه، به تمام علل فوق الذکر، امروز برای اولین بار کوچولو رو بردیم به سلمونی مخصوص کودکان!!

اول که رفتیم کوچولو خوش و خوشحال از تمام رنگها و صداهای اونجا بود. حسب الامر خانم آرایشگر من کوچولو رو تو بغلم گرفتم و یه دایره زنگی هم تو دستم که حواسشو پرت کنم. خانم آرایشگر پرسید چه مدلی بزنم؟ قیافه هاج و واج من رو که دید، گفت «کوتاه؟ بلند؟ Spiky؟» منم دلو زدم به دریا و گفتم Spiky بزن! 
اولش کوچولو خوب تا کرد ولی آخرش دیگه حسابی به گریه افتاده بود! ولی خوب نهایتا خیلی بامزه شد! اینم عکسش:


آخرم یه مدرک فارغ التحصیلی بهش دادن به علاوه اولین موهاش!!!
این بود انشاء من!

Monday 25 November 2013

بیست و پنجم نوامبر، روز جهانی‌ مقابله با خشونت علیه زنان

به توصیه دوستی باید نوشت! 
باید از کثافتی که توی خون و زیر پوستِ مردانی که با زنان با خشونت برخورد میکنن وجود داره نوشت! 
باید گفت که شمایی این «حق» رو به خودتون میدین که دستِ کثیفتون رو روی هم نوع ضعیف تر (فقط از نظرفیزیکی البته) بلند میکنین از حیوون پست ترین چرا که هیچ حیوونی به جون هم نوع خودش نمیوفته!
اون حس کاذبِ برتری و قدرتی که وقت خشونت (چه فیزیکی چه لفظی) بهتون دست میده عین ضعفه، چرا که در موضع قدرت واقعی نیازی به اثبات برتری نیست!
زورتون تو مچتون نباشه ... تو دلتون ، تو عقلتون ، تو فکرتون باشه که کلی جلوترین اینطوری!
از زاویه یه زن نمیگم، از زاویه یک انسان میگم ... انسان باشین!

Sunday 24 November 2013

پارتی

امشب من در نقش خودم وآقاي پدر در نقش آقاي همسر بعد از مدتها دوتايي به مهموني رفتيم!! كوچولو رو قرار بود به پسرِ دخترخاله مهربانِ آقاي پدر بسپاريم كه البته به معيت خودِ دخترخاله مهربان امشب اومدن اينجا (لازم به ذكره كه اعتمادم به پسرِ ١٧ ساله دخترخاله مهربانِ آقاي پدر بيشتر بود تا به مادرش، زيرا كه مادرش به غايت هَپَليه و من موندم همين پسرش رو چطوري بزرگ كرده!!!)

خلاصه، ما بعد از مدتها دوتايي به مهماني تولد "عمو ش" رفتيم و بسي حوصله مان سر رفت!!!! آقاي همسر به اين نتيجه رسيد كه ديگه واسه اين جور پارتي ها بزرگ (بخوانيد پير) شديم شايد!! ديدن دوستان بعد از مدتها و وارد فضاي دونفره دوران سرخوشي شدن خوب بود اما هر دو دلمون براي فضاي خونه تنگ بود! طوري كه ساعت ١٠:٣٠ خداحافظي كرده و در راه پُر برف و بوران برگشتيم خونه!

وقتي به خونه رسيديم ديديم اين فقط ما نبوديم كه پارتي ميكرديم، كوچولو هم بيدار و خندون تو بغل  پسرِ دخترخاله مهربانِ آقاي پدر به استقبالمون اومد! در حالي كه در روز عادي بايد در خواب مشغول تماشاي پادشاه هشتم نهم باشه!!!

نكته آخر اينكه تو اين برف و بوران دخترخاله مهربانِ آقاي پدر كه به تازگي تصديق رانندگي گرفته بايد برميگشت خونه اش!!! اصرار كردم شب بمونن اما قبول نكردن! به حالت "لوسيفر واري" خوشحال شدم!!!

برم لباسامو عوض كنم و صورتمو بشورم! وقت خوابه!

Thursday 21 November 2013

ضرب

ورزش میرم همچنان ... مربی چهارشنبه ها رو خیلی دوست دارم. یه زنِ جوونه با قدِ بلند و موهای بلوند. کمی عضله ای ولی نه خیلی. انگار عشقِ کاردیوئه و واسه همین خیلی باد نکرده.
گوش موسیقی اش خوبه. هم موزیکی که میذاره توی کلاس بسیار وجدآور و ریتمکه (ریتمیکِ خوب!) هم خودش ضربِ موزیک رو ندیده نمیگیره و حرکت دادن هاش سرِ ضربه! پُر از انرژی و روحیه است. 
جالب اینه که از تمام مربی های دیگه کلاسش به مراااااتب سخت تره و واقعا پوست آدم رو میکنه! یعنی حداقل من توی کلِ یک ساعت که روی دوچرخه هستیم ۵ دقیقه اش هم نفس برای حرف زدن ندارم! منی که همه روزهای دیگه هفته ۲ ثانیه یک بار ساعتِ ثانیه ای روی دیوارِ کلاس رو نگاه میکنم و در تمام مدتِ ورزش هم به دنبالِ بهانه ای برای توجیه کردنِ  فرار از کلاس میگردم، چهارشنبه ها شاید کُلا دو بار ساعت رو نگاه کنم و هیچ نقشه ای هم برای فرار نمیکشم. برعکس بی صبرانه منتظرِ کشش های آخر کلاسش هستم که این خانمِ اهل حال با یه آهنگِ Enigma خوب، با تلفیقی از یوگا و کشش، درست سرِ ضربِ موزیک عضله های لِهیدَمو ترمیم کنه!‌

میدونم شاید احمقانه باشه اما من نمیتونم تحمل کنم که وقتی موزیکی پخش میشه، ضربشو ندید بگیرن و عین یه کرِ به تمام معنا با بی سلیقگی کامل کارِ خودشونو بکنن!

پ.ن: ورزش میکنم، کالری میشمرم، بدنم سفت و سرِحال میشه، اما این وزنِ کوفتی از جاش تکون نمیخوره که نمیخوره که نمیخوره!

Monday 18 November 2013

خواب خوب

ديشب خواب ديدم كه در يه سقوط آزادِ فوق العاده، از يه ارتفاع خيلي خيلي زياد هستم. تو خواب كِيف كرده بودم. باد تو گوشام ميپيچيد و دنيا به يه تابلوی آروم و ديدني تبديل شده بود كه من با سرعت به طرفش در حال سقوط بودم!
خوب يادمه يه جايي ديگه با خودم گفتم چرخيدن و معلق زدن تمومه داريم ميرسيم! چشمامو بستم و به حالت شيرجه وارد دريا شدم با يه سرعت افسانه اي! انقدر پايين رفتم كه پاهامو كف دريا فشار دادم و با اون فشار اومدم روي آب.
تو خواب غرق لذت شده بودم! واقعا بهم خوش گذشت!!!

Saturday 16 November 2013

دوستي نوشته بود

كاش امشب 
موهايت را تاب ندهي
٠
٠
٠
دلتنگي ام را با هزار بدبختي خوابانده ام.

Friday 15 November 2013

غرق شادی، غرق لذت، غرق شُکر

دیشب حدود ساعت ۳ بود که صدای کوچولو که غُر میزد و دنبال پستونکش میگشت منو بیدار کرد. با توجه به مرضی که دارم، لای چشمم رو باز کردم و iPhone ام رو چک کردم و ناگهان از جام پریدم و چشمام حتی بیش از حال معمولم باز شد!!!! ایمیلی از سفارت کانادا اومده بود که مامان باید پاسپورتشو ببره که ویزاشو بگیره!!!!!! من:

«واااااااای خدایا شکرت ... ولی مگه میشه؟ به همین زودی؟!؟! هورااااااااا!!!!! مرسی خدا! خیلی مخلصیم!!!» 

یواش از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین سرِ لپ تاپم که فایل ضمیمه رو باز کنم! من:

«نخیر! انگار جدی جدی بهش ویزا دادن!!!!!» 

دنبال گوشی تلفن گشتم و همون نصفه شبی هول هول به مامان زنگ زدم و خبر دادم. جمعه بود و بابام هم خونه بود با تمام سوالاتش! همه رو همون نصفه شبی پرسید و من جواب دادم!!!

وقتی برگشتم تو تخت خواب ضربان قلبم خواب رو از چشمم گرفته بود. آباژور رو با ترس روشن کردم ولی آقای پدر که در overdose داروهای سرماخوردگی به سر میبُرد اصلا بیدار نشد! تا ۴ کتاب خوندم و خوابیدم.

پ.ن: کوچولو لطف کرد و از همیشه هم زودتر پاشد! ۶:۴۵ باهاش اومدم توی نشینمن، اسباب بازیهاشو ریختم وسط اتاق و تلویزیون رو هم روشن کردم. خودم هم کوسن های مبل رو برداشتم و این پتو کوچولوئه رو هم انداختم روم و وسط اتاق دَمَر خوابیدم تا کوچولو خودش سرِ خودشو گرم میکرد. نفهمیدم چقدر گذشته بود که احساس کردم یه چیزی افتاد رو پشتِ بازوم! سرم رو برگردوندم و دیدم کوچولو که از بازی خسته شده بوده گویا، خودش پستونکش رو گذاشته دهنش و دستمالِ عزیزشم گرفته دستش و اومده سرشو گذاشته رو بازوی من و دراز کشیده که تلویزیون تماشا کنه!!!!!

Tuesday 12 November 2013

و بدین سان ...

ایران رفتنمون در ماهِ دسامبر یه حبابِ شادی آورِ پوچ بود.... فقط گفتم که لال از دنیا نرم!

Monday 11 November 2013

منِ امروز

- این  یک کیلو و نیم که وزن کم کردم بهترین چیز دنیاست انگار! یه مزززززه ای میده!!!

- کوچولو سرما خورده و از سرِ جیگرش سرفه میکنه. براش شلغم پختم و با لذتی خورد که فکر کنم کسی هرگز شلغم رو این همه دوست نداشته! براش بخور هم گذاشتم!‌ خوش اخلاق و لَخته! جون میده واسه بازی های نَرمالو!!!!!

- خسته ام ... ولی راضی! حالم خوبه!

- آقای پدر رو دوست دارم ... بیش از پیش! گفته شاید دسامبر بریم ایران! همین خیالشم نصف العیش!

Friday 8 November 2013

همت ها و تصمیماتِ کبری - متخلص به مامان

کلاس ورزش رو از همون دیروز شروع کردم... اینطور آدمِ مصممی هستم من!!! 
یعنی ۵ دقیقه از شروع کلاس نگذشته بود که به شِکرخوردن افتاده بودم!! با خودم حساب کردم که یا من این مدتِ حاملگی و بعد زایمان که دوچرخه رو فراموش کردم خیلی پس رفت کردم یا این مربی خیلی داره سخت میگیره... شایدم هردو!!
خلاصه که مُردم تا تموم شد. ولی حالِ روحیِ داغونم کمی بهتر شده بود بعدش!
در ضمن دوباره با اپلیکیشنِ My Fitness Pal شروع کردم به کالری شماری! حالم از این موضوع هم خوبه! باشد که از شرِ چربی های دیگه کهنه شده حاملگی خلاص شم!

دیگه اینکه خونه مثل گٌل تمیز شده! جایگزینِ آزمایشیِ خانم ِ کُرُوات انگار خیلی تمیز تره! همه جا برق میزنه ... همزمان، منم اون رگِ دیوانگی ام گل کرده بود که به هوای پاکسازیِ ردپای مامان، همه کارهایی که یه عمری منتظرِ انجام شدن بود رو انجام دادم.... چیزهایی که باید سرِجاش میرفت، گلدونایی که رسیدگی میخواست، یخچالی که تهش پر از نامعلومات شده بود... خلاصه که الان همه چیز انجام شده و من راضیم!

Thursday 7 November 2013

سر خط خبرها

١- مامان رفت ........... حالم خيلي گرفته است. از هميشه بيشتر... همه اش يه بغضي تو گلومه.... از فرودگاه كه برميگشتم، هيچي جز شكرِ خدا به زبونم نميومد ولی. ممنونم ازش كه مامان تونسته بياد، ممنونم بابت همه چيز. اما غصه كه هست. دلتنگي كه هست. دمپايي هاي جفت شده اش دم در كه هست... دلمم نمياد برشون دارم!

٢- ميخوام امروز ثبت نام كنم كلاس ورزش، به خصوص "Spinning" كه خيلي بهم مزه ميده. هم حال و هوام عوض ميشه هم اين چربيهاي كثافتِ بعد از زايمان بلكه دست از سر من بردارن!!

٣- خاله ل و عمو پ شنبه شب ميان اينجا. دلِ روبرو شدن با خاله ل كه فردا وقت كورتاژ داره رو ندارم. ظاهرا بچه تو شكمش مرده ولي دفع نميشه! ميگفت سيمپتمهاي حاملگي در حاليكه براي هيچي نيست داره ميكشتش! حيووني

٤- آقاي پدر اين يه ماهي كه مامانم اينجا بود خيلي حال داد. همه جوره. تا ابد مديون و ممنونشم!
بايد زنگ بزنم به مامانش بگم! به نظرم همونطور كه شكايتشو ميكنم وقتي حرصم ميده، وقتي خوبي ميكنه هم بايد بگم!

٥- مامان اين دو روزِ آخر سرماي سختي خورده بود. الان تو فرودگاه استانبوله. دلم براش ميلرزه...

٦ - كوچولو كسل و دَمَغه! همبازيش رفته چشمش همه اش دنبال مامان ميگرده!

٧- بيست و سوم تولد دوستي دعوتيم. آقاي پدر و من مونديم تو شيش و بشِ اينكه كوچولو رو بذاريم پيش يه Baby Sitter يا نه!!! تصميمِ سختيه!!

Friday 1 November 2013

بیایید روح بخواهیم!

من معتقدم که همه ما باید حتی بیش از پیش برای کارهای دستی ارزش قائل بشیم! یعنی هر چقدر هم که تکنولوژی پیشرفت کنه، نمیتونه جای کاری رو که دست آدم و چشم آدم و روحی که تو کارِ دستی میره بگیره. اصلا با پیشرفتِ تکنولوژی باید بیشتر و بیشتر به این کارهای دستی احترام گذاشت چون همه چیز به طورِ ماشینی و سری دوزی تولید میشه و روحی پشتشون نیست! وقتی کسی روی چیزی کار میکنه، چشم میذاره، زحمت میکشه، توی اونچه میسازه بخشی از روح و سلیقه اون آدم حک میشه....
درسته که گرون تر و دور از دسترس تر از مشابهِ ماشینی اش هست، اما باید برامون بیارزه... باید برامون مهم باشه، باید روحشو بخوایم!

Sunday 27 October 2013

داغ ... انقدر که آتیش گرفتم!

امروز وقتی سوپِ کوچولو رو میدادم بهش، با وجود اینکه هر یه قاشق رو فوت میکردم و میچشیدم که داغ نباشه، یهو انگار از یکی از قاشقهایی که خورد خیلی سوخت و شروع کرد به گریه و گوله گوله اشک ریختن!! نمیدونستم باید چی کار کنم! یه کم بهش آب دادم و یه ذره ماستِ خنک ...
حیوونک کوچولو از اون موقع خیلی مظلوم شده و صداش در نمیاد! بعد از ظهر هم احساس کردم یه کمی داغه ... ۳۷.۸ ... تبه یا نیست نمیدونم اما دل من که براش کباب شد ...
حالا هم خوابش برده ... خدا کنه زود خوب شه و باز بخنده ....

Friday 25 October 2013

بی عنوان ... ساده

کوچولو خوابیده، آقای پدر خونه دوستی مهمونه، و من و مامان پاهامون رو دراز کردیم ... مامان میوه میخوره منم M&M ...  و برای هزارمین بار فیلم  Letters to Juliet  رو میبینیم!

زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است!

Tuesday 22 October 2013

خوشبختم! همین!

مهمون عزیزمون باز هم ما رو غافل گیر کرد و ۳ شب بیشتر از اونچه روز اول گفته بود موند! خیلی مزه داد! باز هم طبق روالِ وقتهایی که مهمون میاد، او رو هم به آبشار نیاگارا بردیم. لامصب هزار بار هم که ببینیش بازم جالب و دیدنیه! عاشقشــــــــــم! این هم شاهدی برای حال خوبم (کجایی آقای آلن که کار ما هم به شاهد آوردن کشیده!!) 



 حالا مهمون عزیز رفته و خونه یهو سوت و کور شده. خدا رو شکر که مامان هست! اما همین یک هفته که زن داییِ عزیز اینجا بود و رفت یعنی در واقع یک هفته از مدت ِاقامتِ مامان پیش ما هم گذشته... 
ولی غُرغُر رو همین جا کات میکنیم! از بابا خدای مهربون متشکرم که همین روزهای خوش رو تو کاسه من گذاشته بود! 

دیگه اینکه در این یک هفته اخیر که خونه از حالت معمول شلوغ پلوغ تر بود، کوچولو از یه بچه ساکت و بی سر و صدا به یه بچه آتیش پاره و شیطون تبدیل شد که کنترل انرژی و هیجاناتش برای هر ۴ تای ما دسته جمعی مشکل بود!! اما از همین موضوع هم حتی خوشحالم و خنده ام میگیره!

در مجموع، حال ما رو اگه خواسته باشید، فقط میتونم بگم: خوشبختم! همین!


Friday 18 October 2013

اَه

در اوج خوشی امروز iPhone 5S ام هم اومد ولی ۲ ساعت نشده ترکید!!!! کارد بزنی خونم در نمیاد! الان نه تلفن دارم، نه وقت اینکه برم دنبال تعمیرش نه دل و دماغ! اَه

Wednesday 16 October 2013

پاییز آمد ، و او هم

اینجا پاییز به زیبایی ظهور کرده و من رو شیفته بازی رنگها و شوخی کردنهای خدا با قلموی نقاشی اش کرده.
خیلی خوشم امروز! ببینید:

جدا از اون، آقای پدر طی عملیات طولانیِ یواشکی اش امروز در زد و با عزیزترین زن دایی دنیا (که دختر دایی مامان هم هست) وارد شد!!!!! انگار با هم برنامه ریزی کردن و مرخصی هاشون رو طوری گرفتن که زن دایی عزیز تا مامان اینجاست از ونکوور بیاد اینجا و تا شنبه هم بمونه!! خلاصه هزار بار سورپریز شدیم و خوشی کردیم و بالا و پایین پریدیم! و خوشی مان تا شنبه هم قراره ادامه پیدا کنه!!!
کوچولو از من و مامان هم خوش تر بود و همون ثانیه که (برای اولین بار) زن دایی عزیز رو دید پرید تو بغلش و سرشو گذاشت رو شونه شون و دیگه پایین نیومد!
«مرسی آقای پدر!»

Sunday 13 October 2013

دندون و قلنبه


امروز صبح که مسواک میزدم احساس کردم یکی از دندونام مثل همیشه نیست! مامان قبل من بیدار شده بود و با کوچولو پایین بود. همینطور که از پله ها پایین میومدم با زبونم با دندونم بازی میکردم ببینم میفهمم کدوم یکی چه اش شده یا نه. خلاصه صبح به خیری گفتم و تا کوچولو رو از بغل مامان گرفتم دیدم دندونِ بالای کوچولو بالاخره دراومده!!! کلی ذوق زده شدم و به مامان گفتم:
«مامان دندون…… .!!!! آخ….!! » 
و به این ترتیب دندونِ یه خرده جلوم (که میخندی معلوم میشه) نصف شد و افتاد رو زبونم! خلاصه چشمتون روز بد نبینه که من هم با فرارسیدن شبِ فرخنده Halloween به غایت وحشتناک و spooky شدم!!! یک حرصیم گرفته بود که نگو! 
ساعت که ۹ شد به سفارشِ آقای پدر زنگ زدم به مطب دندون پزشکی که در مواقع ضروری پیشش میریم، اما نه تنها اون، بلکه چندین مطب دندون پزشکی دیگه که زنگ زدم هم به خاطر اینکه دوشنبه Thanksgiving هست برای long weekend تعطیل میباشند!!! منو میگی، کارد میزدی خونم در نمیومد!!!
خلاصه با یه بدبختی ساعت ۱۰:۳۰ یه جا رو پیدا کردم که باز بود و نهایتاً موجب درست شدنِ موقتِ دندانِ بی صاحابِ بنده و آشنایی من با فِرز ترین، خبره ترین و خوشتیپترین دندون پزشکی که بشه تصور کرد شد!!! و البته پولِ قلنبه ای که تو گلوی مبارکِ دندونمون گیر کرده بود!
ساعت ۵ بعد از ظهر بود که اومدم خونه و دیدم یخچال هم خراب شده (از زیرش گویا آب میرفته) و آقای پدر در حال جابجا کردن مواد داخل فریزر بود بعد از رفتنِ تعمیرکار!!! 
این بود پول قلنبه های امروزِ ما!!!

Thursday 10 October 2013

سرخط خبرها

۱- مامان و کوچولو : عشق و صفا .... من: انگار تازه تو اِلِمِنتِ خودم قرار گرفتم! همه چیز طبیعیه!
۲- دندون بالای کوچولو نه فقط خودشو، بلکه من، مامان، و آقای پدر رو داره میکُشه!
۳- از دیروز که توی مال یه دستبندِ Pandora گرفتم و مامان از حالا برای کادوی تولدِ چند ماهِ دیگه ام ۲ تا charm پدر و مادر خریده، انگار متعلق به دنیای جدیدی شدم و همه اش تو دنیای Pandora زندگی میکنم ... عین بچه ها!
۴- تازه! آقای پدر دیروز iPhone 5S خریده و اون رو هم دلمان میخواهد! امان از این دلِ صاب مرده ما (بلا نسبت این صاب مرده جان!!)
۵- امروز باز خانم کروات قراره بیاد ... دلشوره دارم که میخوام عذرش رو بخوام! تنبل و بی دقت شده!!!
۶- باید برم حموم ... زورم میاد! بیخودی هی دارم مینویسم و هی وب گردی میکنم که نرم!!!!

Monday 7 October 2013

خوشی!

مامان اومد... کوچولو چنان به مامان چسبیده بود که آدم دلش نمیومد از هم جداشون کنه! عین چسب مامان رو گرفته بود و ول نمیکرد و یه بند جیغِ شادی میکشید! خلاصه فرودگاه رو گذاشته بود روی سرش! تا دمِ درِ خونه هم هی جیغ میکشید! بعد هم تمــــــامِ اسباب بازی هاشو - که مامان خودش براش خریده بود - دونه دونه به مامان نشون داد و پُزِ تکمیلی داد!!!‌ خلاصه پسرم شاه به خوشیش نیست!

Friday 4 October 2013

پاییز

بوی پاییز پیچیده تو دلم ... باید از حال و هوای تابستون بیام بیرون ... باید گرم تر شم ... تا زمستون همین شِکلیَم!

Thursday 3 October 2013

وقتی میای صدای پات، از همه جاده ها میاد...

مامان یکشنبه میاد! یه ذوقی تو دلمه! خیلی وقت نیست که دیدمش ... بحث دلتنگی نیست ... بحث پشت گرمیه! حس بودنِ مادرت دمِ پرت! بحث اون چایی صبحانه که دوتایی با هم بخوریم و انقدر کِشش بدیم که یخ کنه و ما هنوز گرمِ حرف باشیم!!!!‌ بحث یکی با درکِ مامان برای دیدنِ ریزه کاری های روندِ رشدِ کوچولو!!! بحث بالا بردنِ درجه حرارت خونه است چون مامان همیشه سردشه!!!
رفتم براش ملافه نو خریدم ... از این نرمالوها که سیلک طوریه که آدم دلش میخواد بِچِپه توش!!! زردِ خوشرنگ! این رنگی!
یه ماه خیلی زود میگذره ... خیلی کمه ... خیلی ...

پ.ن: عنوان به نظر خودم اظهر من الشمس اومد، اما اگه نیست، ایناهاش!

Wednesday 2 October 2013

توانا بود!

کوچولو ۳-۲ روزه یاد گرفته چهار دست و پا راه بره. به همین مناسبت دنیا براش رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده! هر چیزی تو چشمهای کوچکش دست یافتنی به نظر میاد و برای رسیدن به هیچ چیزی به توانایی خودش شک نمیکنه! روحیه خوبیه... مطمئنا همه ما روزی توانایی هامون رو - که حالا برامون داشتنش عادی شده - برای اولین بار یکی یکی پیدا کردیم و هر بار با کشف جدیدمون همه چیز برامون شدنی تر و دست یافتنی تر به نظر اومده! کاش این حس باهامون همیشه میموند! کاش همیشه حس «توانا» بودن میکردیم!

Monday 30 September 2013

یواش

چند شب پیش ساعت بین ۶-۵:۳۰ بود که کوچولو برای شیر خوردن بیدار شد. به مانیتورش نگاه کردم و یواش از اتاق بیرون اومدم و رفتم تو اتاقِ کوچولو و پروسه هر شبِ شیر دادنش که حدوداً ۱۰ دقیقه طول میکشه رو به امید برگشتن به رختخواب انجام دادم. وقتی تموم شد، باز یواش برگشتم تو اتاق و خزیدم زیرِ لحاف. اما دیگه خواب انگار از چشمم پریده بود... با خودم حساب کردم اگه یه کم ایمیل هامو نگاه کنم شاید خوابم بگیره دوباره. باز هم یواش iPhone ام رو برداشتم و تا کله رفتم زیر لحاف که آقای پدر از نورش بیدار نشه  و یه کم ایمیل بازی کردم و یه کم Instagram رو چرخیدم... تا دیدم چشمام داره گرم میشه یواش گذاشتمش کنار و تو بالشم فرو رفتم  به امید یک ساعت خواب (از اون حالا که صبح ها بعد از زنگ ساعت یه ربع میخوابی که بچسبه به جیگرت!!!!) 
خلاصه تازه چشمام گرم شده بود که یهو یادم اومد آقای پدر باید امروز ساعت ۵ میرفت سرِ کار و ای وااااااای لابد خواب مونده!!! هراسون لحاف رو کنار زدم و صداش کردم! ... و از دیدن اون صحنه خودم تا عصر میخندیدم!! آقای پدر رفته بود و کنارِ بالشش لباس خوابِ تا شده اش معلوم بود!! با خودم فکر کردم تمام این مدت که مواظب بودم بیدارش نکنم متوجه نشده بودم که کسی بغل دستم نیست!!!

Thursday 26 September 2013

شُکر

خاله ل حامله است! واقعا براش خوشحالم. در تمام این مدت که کوچولو به دنیا اومده، هر وقت خیلی چلوندنی میشد، یا همه بهش توجه میکردن، یا حتی با سوالهای پی در پی شون من در مرکزِ توجه قرار میگرفتم، عذاب وجدان خفه ام میکرد. از اون بدتر وقتی خاله ل خودش کوچولو رو بغل میکرد و باهاش بازی میکرد یا هی به عمو پ نشون میداد شیرین کاری هاشو... یا وقتی با اون سادگیِ ذاتی ای که داره میگفت «منم وقتی بچه دار بشم فلان کار رو میکنم» جیگــــر من رو آتیش میزد!

یادش به خیر خاله ل بود که برای من baby shower گرفت ...و با هندونه در حالی که داشت از خستگی غش میکرد یه کالسکه بچه درست کرد که من حاضر بودم قسم بخورم از پسش بر نمیاد! ... اون بود که وقتی کوچولو به دنیا اومد تمــــــــــــــــــام خونه رو به کمک عمو پ با بادکنک های رنگی تزئین کرده بود... همه اون لحظه ها در عین شادی و قدردانیِ قلبی، دلم تیکه پاره شد.... به یاد چشمهاش که دودو میزد وقتی کارشون به درمان نازایی افتاد ... و وای از شوق کودکانه اش هر ماه که شاید این ماه مثبت باشه!!!! 

خدا رو هزار بار شکر، درست وقتی قرار بود از فردا وارد فاز جدید و جدی تر درمان بشن، خبر شادی آورِ در راه بودنِ تازه واردی ریزه رو داد و من با همه وجود خدا رو شکر کردم....

بابا خدا، بابت همـــــــــــه کوچولوها ازت ممنونم...

از هر گُلی، چمنی

خوب! کابوسِ مهمانی بالاخره تموم شد و راضی بودم!



امروز خانم کُرُوات قراره بعد از ۲ هفته استراحت به مناسبتِ گرفتگی عضله پشتشون، تشریف بیارن!  ولی حس غریبی به من میگه باز هم انتظار «پیچ» میرود! براش تکست دادم که فردا میای؟ نوشته:
''Are you that desperate?"
لجم میگیره!

پ.ن: فهمیدم که ذهنیت زدن بچه ها به قصدِ آدم کردنشون از کجا اومده!! وقتی که ریموت کنترل و Baby Monitor ها رو  درِ باسنی میزنیم تا مثل آدم کار بیوفتن، خوب بچه خودمون که دیگه رو شاخشه!!!


Monday 23 September 2013

ضد و نقیض های من

چهارشنبه شب سخت ترین ۴ نفر مهمونِ عُمرم رو دارم... کاری هم از حالا نمیکنما! ولی فکرم مشغوله! گل چی بخرم... کدوم گلدون رو در بیارم؟ اَه کاشکی اون شمعدون خوشگلا که اون دفعه دیدم رو خریده بودم!! دِسِــــــــــــــــر !!!! 

صد و پنجاه بار تا حالا به خونه و علی الخصوص سالُنِمون نگاه کردم و یه دنیا حرص خوردم که چرا اینا بعد از اومدن مامان نمیان که لا اقل پرده ها نو و خوشگل باشه!‌

پریشب تا ساعت ۲ ظرف مرف ها رو جا به جا کردم و هی از دورتر به میزها نگاه کردم ببینم راضیم میکنه یا نه!

بعــــــــله! منی که مُد کردم فامیل ( بخوانید فامیلِ آقای پدر) که ۱شنبه ها دور هم جمع میشن از ظرف یکبار مصرف استفاده کنن و فقط یک جور غذا درست کنن که رودواسیها باعث دوری و سخت شدنِ رابطه ها نشه، میشه گاهی  هم اینطوری باشم!!!!

- سَرَم از این مهمونی خلوت شه میام مینویسم!

Saturday 21 September 2013

Princess Me!

دیروز آقای پدر باز ساعت ۴:۳۰ صبح رفته بود سر کار. برای ناهار که اومد، تندتند نشست با من غذاشو خورد و فوری رفت که بره گواهینامه رانندگی شو تمدید کنه و بعد هم بره دنبال خاله اش که ببرتش فرودگاه!

منو میگی، خیلی دمق (دمغ؟) و خسته بودم و خیلی دلم میخواست آقای پدر میتونست نره و یه کم پیش من بمونه ... حتی یه کم کوچولو رو نگه داره ... ولی چاره ای نبود ، کارای واجبی بود که چون و چرا نداشت!

وقتی برگشت، شونه هام و گردنم از سر و کله زدن با کوچولو گرفته بود و کلافه بودم. آقای پدر اومد و یه پاکت داد دستم، منم به هوای اینکه صورت حسابی چیزیه با بی حوصلگی گرفتم و بازش کردم. توش اما یه کارت هدیه از Spa ای بود که من برای مانیکور و پدیکور میرم! سرمو بلند کردم و دیدم از بالای اون قدِ بلندش با یه گردنِ کج داره منو نگاه میکنه! گفت:
« زود زنگ بزن ببین اگه همین الان وقت دارن پاشو الان برو، من بچه رو نگه میدارم! »

بیشتر از ماساژ و مانیکور و پدیکورش، حقیقتا از خوش فکری و مهری که پشت این کارِ آقای پدر بود سرِ حال اومدم! 

نه که از حالِ دیشبش کم کیف کرده بودم، صبح هم وقتی ساعت ۷:۳۰ کوچولو پاشد، آقای پدر بیدار بود و داشت حاضر میشد بره سرِکار. به جای من کوچولو رو عوض کرد و با پستونکش آورد گذاشت پیش من تو تخت! منم تا ۸:۳۰ تو خواب و بیداری با کوچولو عشق کردم. وقتی بالاخره از تخت کَندم و اومدم پایین، دیدم آقای پدر عیش منو کامل کرده و چایی دم کرده و برام روی میز صبحانه چیده! 

خلاصـــــــــــــه ... حالا من  با یک جفت دست و پای نرمالو با لاکهای گوجه ایم، سیر از صبحانه غیرمنتظره ام، و با کوچولو که همینطور پیشم داره وول میخوره،  از احساس Princess بودنم مینویسم!


پ.ن : امشب که ایران ساعتها رو میکشن عقب، انگار فاصله فیزیکیم با خاکم ، با خونواده ام، با اصلم، یه تهران تا آنکارا کمتر میشه... میچسبه!!!

Thursday 19 September 2013

وقت تنگه... حرف بزن

چی بنویسم؟ نوشتنم نمیاد که نمیاد که نمیاد!

فردا قراره مامان بزرگ و بابا بزرگم (که برام از عزیزترینهای این دنیان) بیان خونه مامان اینا که با FaceTime کوچولو (یا به قولی تنها نتیجه شون) رو تماشا کنن که حالا دیگه «دَس دَسی» یاد گرفته و دل و دین همه فامیلهای بچه دوست و چنـــــدین سال لب تشنه ما رو برده!

 از اونجایی که آدمِ ابرازِ احساسات نیستم، از حالا کلی به خودم گوشزد و یادآوری میکنم که فردا با صدایی رسا و بلند، طوری که گوش آسمانها کَر بشه به مامان بزرگ و بابا بزرگت بگو:

 « دوســــتتون دارم!
 دلم برای سفت بغل کردنتون لک زده!
واسه دستای مهربونتون، واسه بوتون ... واسه بودنتون ... واسه داشتنتون ... »

 یا اینی که سالهاست گلوتو خفه کرده بگو:

« تو رو خـــــــــــــــدا همیشه بمونین! تو رو خــــــــــــدا...
 من نمیتونم تصور کنم بی شما دنیا رو!
 دو تا فرشته آسمون من!
  من دلم شــــــــــــــــــــور میزنه که برین!!! بابا شـــــــــــور میزنه! سالهاست که کابوسمه!
 تو رو خدا ... »

اما میدونم، فردا جز چرت و پرتای روزمره هیچی از این حنجره صاب مرده ام بیرون نمیاد... هیچی...

Wednesday 18 September 2013

گذشته در حال

و بدین سان ما دوستان قدیمی خود را بعد از ۸-۹ سال دیدیم:

- اندر بابِ antisocial شدنم، از صبح دنبال بهانه میگشتم که بپیچونم و نَرَم! انگار میترسیدم انقدر از دنیای هم فاصله گرفته باشیم که نقاط مشترکمون از بین رفته باشه!

- کوچولو رو قرار بود آقای پدر نگه داره که برای هردوشون مفید بود!

- بعد از مدتها یه ناهارِ بی دغدغه خوردم و خیلی هم بهم خوش گذشت!

- رفتن همانا و ۴ ساعت و نیم بعد متوجه زمان شدن همانا! انقدر دیر شده بود که دیگه نرسیدم بنا به توصیه دوستی، لیمو شیرین بخرم تا دردِ دندون درآوردن کوچولو رو یه کم آروم کنه!

- امروز از دوستی قدیمی خبر گرفتم و خیلی خوشحال شدم!

در نهایت زحمت خریدِ لیمو شیرین و سبزی کوکو رو آقای پدر رفت که بکِشه!


Monday 16 September 2013

گِرد و سریع میچرخه لامصب!!

نوشتنم نمیاد.... هزار تا چیزِ مختلف همزمان داره تو مغزم میچرخه... مثل ماشین رختشویی!

۱- باید برای کوچولو لباس گرمتر بخرم، جز لباسهاي خنك تابستوني چيزي تو بساطش پيدا نميشه!

٢- اقدامِ دوباره براي ويزاي مامان كه ماه نوامبر باطل ميشه هزار جور كار داره كه نميدونم از كدوم شروع كنم!

٣- چهارشنبه نهار با چندتا از دوستام كه ٨-٩ ساله نديدمشون و حالا همگي موقتا و اتفاقي اين سرِ دنيا هستن قرار گذاشتم. در عين حال كه خوشحالم و ذوق دارم، دلم هم يه جورايي شورشو ميزنه! 

٤- آقاي پدر باز خاله ل و عمو م رو گفته فردا شب بيان اينجا (در حالي كه ما ديشب اونجا بوديم)!! الآن دچار mixed feelings هستم در اين باره!

٥- كوچولو شير نميخوره! يعني كمتر ميخوره! حرص ميخورم! هي به خودم ميگم اگه گُشنش باشه میخوره!! پس چی شد اون همه تئوری هایی که میدادی که من به بچه زوری غذا نمیدم؟؟ حالا هم دست از چپوندن این شیشه تو دهن این حیوونک بردار! اما بازم حرص میخورم!

۶- کاهو نشستم! ظهر شد... الان آقای پدرِ گرسنه میرسه!

۷- آخ آخ ملافه ها!!!

مکانیزم فکریم شبیه مکانیزم فکریِ یک کُلفَتِ محترمه! مثل خودش و همکار رُباتیکش ماشین رختشویی!

Saturday 14 September 2013

احمقانه

شنبه است ولی آقای پدر سرِ کار است! دلم برای کار کردن لک زده... احمقانه است، نه؟ دلم میخواست جای اون صبح زود پا میشدم و (با فاکتور گرفتن قسمت پیاده روی اش) مثل اون تند تند حاضر میشدم و سرِپایی croissant ای رو که توی مایکروویو یه حالی بهش داده ام رو با چایی میخوردم! اصلا حاضر بودم جای آقای پدر من چایی دم میکردم!

اما فعلا به جای کار کردن، امروزم رو به درد و خارشِ لثه کوچولو از برای در آوردن دندانِ سوم میگذرونم! 

Friday 13 September 2013

لعنت به این هوا

امروز، طبق معمولِ اکثر جمعه های این فصل،  رفتیم Farmers' Market برای خریدِ میوه. قرار بود من و کوچولو بریم و از اونجایی که محل کار آقای پدر به این بازار نزدیکه، اونم بیاد با هم خرید کنیم.
اما چشمتون روز بد نبینه! هوایی که تا دیروز از زور رطوبت و گرما قابل نفس کشیدن نبود، امروز به یک سرما و سوزِ کُشنده تبدیل شده بود! خلاصه کوچولو رو هر چی لباس گرم داشت تنش کردم و خودم یه ژاکت کلفت پوشیدم و رفتیم. برای آقای پدر هم یه کاپشن برداشتم که وقتی دید انگار دنیا رو بهش داده بودن!!!
اولش هر دو یه ذره پررو بازی در آوردیم و به روی خودمون نیاوردیم که استخونانون داره میلرزه! اما در یه آن هر دو همزمان به این نتیجه رسیدیم که هر چی میوه خریدیم بسسسسسه! و بهتره تا همونجا به مجسمه های یخیِ تابستانی بدل نشدیم فِلِنگ رو ببندیم! 
جالب اینجاست که کوچولو از عشق دَدَ هیچ اعتراضی به سرما نمیکرد و با یه دماغِ قرمز و یه جفت چشمِ قلنبه منو نگاه میکرد!!

Thursday 12 September 2013

يه بوس كوچولو

یه خانمی هست که ۲ هفته یک بار میاد و خونه ما رو تمیز میکنه. قدبلند و تُپُله و اهل کروواسی. خیلی مهربونه و جالبه بدونین که بازنشسته از بانکه ... مدیر امور مالی بوده!!!!!!!!!! اما از بس تو خونه احساس بیخاصیتی میکرده، و برای فرار از دست یک شوهر بازنشسته (!!) حالا از این کارا میکنه. مثلا واسه یه زنِ پیری آشپزی میکنه، یا به یه زنِ جوون که سه تا بچه داره کمک میکنه! من خیلی دوستش دارم، شوخ و بانمکه و خیلی آدم دُرستیه!

امـــا! اما از اونجایی که حقوق بازنشستگیِ خوبی داره، وضع مالیش به مراتب از ما بهتره و به همین دلیل از سرِ سیری کار میکنه... و اینه که بارها و بارها وقتی خیلی روی اومدنش حساب کردم، دستم رو تو حنا گذاشته!
مثل امروز! 

ساعت هنوز ۹:۳۰ نشده بود که احساس کردم کسی در میزنه (نمیدونم چرا زنگ نزد!) نگاه که کردم سایه اش رو پشت در شناختم! در رو که باز کردم دیدم بدون ساک و کیفش، با یه شونه بالاتر از اون یکی واستاده پشت در! گفتم:

- چی شده؟
- هیچی! داشتم رانندگی میکردم که بیام اینجا یهو پشتم یه صدایی داد و کِتفم گرفت! حالا دیگه نمیتونم شونه ام رو حرکت بدم!

(تو دهنم اومد که بگم آقای پدر -که کوچولو به بغل ما رو نگاه میکرد- بیاد و پشتش رو بماله! اما حرفمو خوردم!)
آقاي پدر خودش انگار يه چيزي احساس كرده باشه گفت:

- ميخواي بيياي تو بشيني يه فنجون چاي بخوري؟
- نه ترجيح ميدم زودتر برم خونه استراحت كنم!

من رفتم از بالا براش يه پماد مخصوصِ گرفتگيِ عَضُله آوردم و يه كم به پشتش ماليدم و بعد خداحافظي كرد و رفت...
حالا قضاوت با شما! اميدوارم كه اگر واقعا عضله اش گرفته باشه زود خوب بشه!

پ.ن: كوچولو امروز بوسم كرد! 

Wednesday 11 September 2013

یا قناری؟

امروز نطق کوچولو باز شده! هر صدایی که بگین از خودش در میاره! به نظرم با توجه به صداهای مورد علاقه اش، این Halloween یا باید شیر بشه، یا جغد، یا طوطی!!!

Tuesday 10 September 2013

یک خوشیِ ساده

دیروز وقتِ حموم کردنِ کوچولو، آقای پدرِ پُرحوصله پاشو تو یه کفش کرد که قبل از حموم، وان رو پُرِ آب کنه و کوچولو رو به یه آب بازیِ مَشتی دعوت کنه! منم گفتم باشه یه کم خوش بگذرونین!
فکر کنم احساس کوچولو مثل کسی بود که تو یه اقیانوسِ آرام روی یه تیوپ دراز کشیده و لیموناد میخوره! از خوشی ریسه میرفت! بعد هم کم کم حالیش شد که اسباب بازی های توی آب مال خوردن نیست و میشه یه بازیهای جالبتری باهاشون کرد... خلاصه کوچولو چنان غرق خوشی شده بود که دلم نمیومد بیارمش بیرون! وقتی هم که بالاخره اومد بیرون، هنوز تا نیم ساعتی تو کیف و حالِ آب بازیش غرق بود!
کاش ما هم به همین سادگی ها خوشحال شویم...اقیانوسهای آرام و لیمونادهای کوچکِ اطرافمون برامون عادی نشه... کاش ما هم به سادگی از خوشی ریسه بریم...

Monday 9 September 2013

کابوس

آقای پدر امروز باید ساعت ۵ صبح سر کار میبود و به همین مناسبت دیشب یه کم که با هم فیلم دیدیم رفت که بخوابه. ساعت حدود ۹:۳۰ بود تازه و من نه تنها خوابم نمیومد، باید تا ۱۱:۳۰ که وقت شیرِ آخرِشبِ کوچولوست هم بیدار میموندم!  از سر بیکاری کانالهای تلویزیون رو بالا و پایین کردم و دیدم یکی از کانالها داره فیلم میده! اصلا هم برام مهم نبود چه  فیلمی، ولی بعدا که نظرم رو جلب کرد نگاه کردم و فهمیدم اسمش The Skeleton Key است!

من معمولا از فیلم ترسناک نمیترسم و کلا فیلم روم خیلی تأثیر نداره... اما دیشب این فیلم کار خودش رو کرد و من برای بار اول برای بالا رفتن از پله ها به نورِ موبایلِ روشنم بسنده نکردم و نه تنها چراغ رو روشن کردم، هِی چپ و راستم رو هم چک میکردم که خدایی نکرده اشباحِ توی فیلم دنبال من نیومده باشن!!

خلاصه، شیر دادن به کوچولو هم مودم رو عوض نکرد، همینطور مسواک زدن و شستن صورتم و کِرِم بازیِ شبانه ام! وقتی خزیدم تو تخت و E-book Reader ام رو روشن کردم، آقای پدر غلتی زد و خوابالوده احوالم رو پرسید. گفتم:

- من فیلم ترسناک تماشا کردم! (و قیافه ام ناخودآگاه یه جوری شد)
- خوب چرا دختر جون؟ حالا عیب نداره، من همینجام!
- اگه روحا بیان چی؟
- من یه غُرش میکنم همه اشون در میرن!

OK! باید دلم به امیدهای خوابالوده آقای پدر گرم میشد! چاره ای نبود! یه کم کتاب خوندم (که از قضا در مورد یه خونه متروکه است که توی تاریکی یه دختری رو توش از پشت میگیرن خفه کنن!!!!) خلاصه حدود ۱ بود که خوابم برد، اما انگار کوچولو هم بدخواب شده بود و هِی میپرید! البته خدا عمرش بده که میپرید و من رو از کابوسی سریالی که میدیدم مرتبا نجات میداد!! توی خواب دختر بچه ای بودم که توی پله ها و راهروهای یه ساختمون از دست دو مرد ترسناک (یکی چاق و کوتاه با خنده های وحشتناک و یکی بلند و باریک با چشمهایی باهوش) فرار میکردم! آسانسور رو میزدم، یهو درش باز میشد و اونها توش بودن! می دوییدم از پله ها برم ، سر راهم سبز میشدن! خلاصه سرشار از اضطراب و دلهره با ضربان قلبِ بوم بوم از این همه دوندگی و ترس، با صدای گریه کوچولو بیدار شدم و با قدمهای لرزان به اتاقش رفتم. برعکسِ همیشه که فقط پستونکش رو گُم کرده و با یه نوازشِ ساده خوابش میبره، کوچولو هم ناآروم و مضطرب بود و پستونک آرومش نمیکرد. بغلش کردم... خودشو محکم به شونه ام چسبوند! با همون بی تعادلی ام یه کم تابش دادم و ضربان قلبهای به هم چسبیده مون با هم آروم شد...
کوچولو رو سرجاش گذاشتم و بلافاصله خوابید.. منم سر جام برگشتم، آقای پدر باز تو خواب غلتی زد و دست من رو گرفت ... و من هم بلافاصله خوابیدم!

Sunday 8 September 2013

Early Bird Dinner

امشب با اونچه در این دیارِ غربت فامیل داریم (یا بهتر بگویم: اونچه آقای پدر در این دیار غربت فامیل دارد) به صرف یک Early Dinner  به یک بوفه All You Can Eat چینی رفتیم. خوردن شام در ساعت ۵:۳۰ عصر چندین خاصیت دارد:

۱- برای سلامتی بسیار بهتر از شام خوردنِ دیر وقت است، خصوصا اگر قرار باشد آنقدر بخوری که پولی که دادی حلال شود!! قبول ندارید، ایناهاش!

۲- به بهانه شام خوردن، در وعده نهار میشود سر شکمِ مبارک را شیره مالید تا با یک کاسه سالاد آرام گیرد! (رجوع شود به اعصاب خوردی های مربوط به اضافه وزنِ کوفتیِ بعد از زایمان، که کَنگر خورده و لَنگر انداخته!)

۳- فامیل اگر بدقول هم باشند، هر چقدر هم که دیر بیایند باز زود است!

۴- در روزهای یکشنبه بســـــــــــیار توصیه شده !!

۵- کوچولو به کمترین میزانِ «زابِرا» شدگی دچار میشود و به ساعتِ خوابش که به بدبختی منظم کرده ایم کمترین لطمه وارد میشود!

۶- انسان بعد از شام و با شکمی سیر فرصت میکند وبلاگ بنویسد!!

بـــــــــــعله!

Saturday 7 September 2013

باران را دوست دارم وقتی...

بارون میاد، اونم چــــــــــــــــه بارونی! از صبح که حدود ۸:۳۰ با صدای کوچولو از تو مونیتورش بیدار شدم و دلم یهو وسط (که چه عرض کنم، آخرِ) تابستونی ربدشامبر خواست، بارون میومد! از اون صبحهای تاریک بود... اما خوش اخلاقیِ کوچولو و اون خنده مهربونِ از سرِ جیگرش وقتی منو خوابالو بالای سرش دید همه چیزو روشنتر کرد!
دو تا بغلِ سفت و دو تا ماچ آبدارش کردم و روز بارونیمون رو با هم شروع کردیم!

Friday 6 September 2013

موسیقی های خوب

دو سه روزه که کوچولو به موزیک عکس العمل نشون میده : به این صورت که باسنش رو به طرز احمقانه و خنده داری به عقب هُل  میده و دستاشو تکون تکون میده تو هوا!
وقتی واسه اینکه این حرکت رو هِی تکرار کنه دنبال یه  آهنگ رو «You Tube» میگشتیم یاد فکر و خیالها و شِکر خوری های قبل از بچه دار شدنم افتادم! اون موقع ها همیشه با خودم میگفتم اگه یه زمانی بچه داشته باشم حتما سعی میکنم که فقط موزیک خوب و درست و حسابی گوش کنه. مثلا موسیقی کلاسیک، سنتی ایرانی، یا حتی «Blues» و پاپ هم اگه گوش میده خوبشو گوش بده!
اما امروز با search کردن «رقص شاد ایرانی» تمام شِکرخوریهام به ثمر نشست و کوچولو با این موزیکِ سنگین و اصیل باسن مبارک رو تکون داد! بــــــــــــــعله

Thursday 5 September 2013

بازگشت آقای پدر

آقای پدر بالاخره برگشت! یه اخلاق بدی که من دارم، وقتی برای اومدن کسی هیجان زده ام، وقتی دیدمش بی دلیل باهاش بداخلاقی میکنم و هر چی اون بیچاره بپرسه «طوری شده؟» یا «از چیزی ناراحتی؟» من یه نگاهِ غریبی بهش میکنم که «نه! دیوونه شدی؟ از چی ناراحت باشم آخه؟»  خودم میدونم کار بدیه! همون موقع هم میدونم، اما نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم!

امروز هم تو ترافیک «Rush Hour» گیر کردم و آقای پدر چمدون به دست یه لنگه پا دم در فرودگاه معطل رسیدن من و کوچولو مونده بود که یک کلمه گفت «کاش برسی من خسته ام!» اینو گفتن همانا و ترکیدن بمب بدخلقیِ من هم همانا! گفتم «بعد این همه وقت خستگیت رو واسه من آوردی؟ تو هیچ میدونی من چقدر خسته ام؟؟»  و این شد که من تمام راه رو تو اون فاز خوبه بودم!!!

البته این حالت های گندَم خیلی هم دووم نمیاره و معمولا با یه بغلِ از سرِ جیگرِ خوب از سرم میپره!
آقای پدر خجالت دادن و یه روسریِ آبیِ فیروزه ای (که رنگ مورد علاقه منه) از «Hermes» برام خریدن و سوغاتی آوردن! ایناهاش! کلی خجالت کشیدم!

خلاصه....این هم پایانِ کابوس ۱۱ روز تنهاییِ من! از فردا باز سه نفره صبحانه میخوریم!

Wednesday 4 September 2013

سوختگی های من

هفده روز پیش، وقتی تازه از وطن برگشته بودم و تو یه گنگیِ شلوغ پلوغِ غم انگیز غرق شده بودم، دست چپم به طرز بسیار فجیع و رقت انگیزی سوخت! انقدر فجیع که باعث شد سوار آمبولانس شدن رو برای اولین بار تجربه کنم! 

امروز بعد از هفده روز که پانسمان دستم رو بالاخره باز کردم هِی بهش نگاه میکنم و احساس میکنم به طرزی باورنکردنی خوب شده! و هر چی بیشتر بهش زل میزنم و تو افکار خودم غرق تر میشم، میبینم سوزش دلم هم بعد از اومدنم به طرز شگفت آوری کم شده....

باز که بیشتر فکر میکنم، میبینم اثراتِ حضورِ کوچولو تو حال و هوام خیلی پررنگ بوده! یخ زدگیِ اون زیرزیرای قلبم که معمولا موقع جدایی از خونواده ام خودشو سردتر از همیشه نشون میداد انگار بیصدا آب شده! انگار اینجا، تو بغلم یه خونواده پیدا کردم! انگار خنده های شیرینش مرحم سوختگی های دلم شده!! 

بیشتر که مزه مزه اش میکنم، میبینم دوست دارم این حالو... دوست دارم که سرشو وقتی تو سینه ام قایم میکنه دلتنگی هام از اونجا پرررررررر میکشن میرن! حس غریبیه، اما دوستش دارم...

شِلِم باز نبودند

الان که مینویسم ساعت ۱:۲۱ نصفه شبه و من قاعدتا بهتره به جای نوشتن بخوابم تا کوچولو خوابه، اما قبلش لازم به ذکر  است که نه تنها خاله ل ساعت ۹ نرفت (پست قبلی و قبلیش رو خوندی؟) بلکه عمو پ و عمو م هم برای بردن خاله ل که بی ماشین مونده بود اومدن و ... اومدن همانا و باز تا ۱۲:۳۰ شب نشستن (از روی محبت ، چون من تنها بودم) همانا!
البته چون تیم خاله ل و عمو م در شِلِم ِ دیشب از من و عمو پ بدجوری شکست خورده بودن امشب بیشتر به قصد انتقام اومدن و با شکستی دردناک تر از قبل رفتن خونه شون!!!

و ما باز هم نه کاهو داشتیم نه شام!!!!

Tuesday 3 September 2013

Antisocial Me!

با تمام صمیمیتی که با خاله ل دارم اصـــــــــــــــلا حالشو نداشتم که شب اینجا بمونه!!! یه جورایی به روتین این روزهای خودم عادت کردم و ازش لذت میبرم! ولی انگار الان دنیا خراب شده سر من که خاله ل از روی محبت و به خاطر اینکه من این شبها تنهام مونده اینجا و تا ۹ شب فردا هم میمونه!!!یعنی به هر دری زدم که محترمانه منصرفش کنم اما نشد و از پس محبت قلنبه شده اش بر نیومدم!  آخ که یا من خیلی «antisocial» شدم یا ... یا هم نداره... انگار واقعا شدم!!

Monday 2 September 2013

Labour Day

امروز اینجا به مناسبت «Labour Day» همه جا تعطیله. برای من و کوچولو البته با روزهای عادی قاعدتا نباید خیلی فرقی کنه که اکثر روزها رو تو خونه با هم میگذرونیم. اما دیدین هر چیزی که تا امروز اصلا مهم نبوده یهو این جور روزا داشتنش مهم و ضروری میشه!؟ بـــــــــــــــعله !

 ما هم امروز یِیــــهویی به این موضوع پی بردیم که شیشه های شیر کوچولو به نسبت مقدار شیری که میخوره کوچیکه و اصلا دیگه هیچ جور با اونها نمیشه سر کرد!! باید یه سر به «Toys R Us» بزنیم، اونم همین الان و همین امروز!!

از اون واجبتر این که دوستهای خیلی عزیزمون خاله ل و عمو پ در نبودِ آقای پدر سعی دارند من و کوچولو رو تنها  نذارن و به همین دلیل امشب میان پیش ما. با خودِ خاله ل و عمو پ هیچ تعارف و رودرواسی ندارم اما اتفاقا اونها هم یه دوستی دارن که از ایران اومده و تو مدت سفرش پیششونه. در نتیجه عمو م هم امشب به جمعِ بی رودرواسیِ ما اضافه میشه. درعین حال که خیلی دوستش دارم و عموی بسیار خوش مشرب و خوبیه ، ما حتی یه برگ کاهو هم تو خونه نداریم  ( در نبود آقای پدر اینجا کسی سالاد نمیخوره، مگه کاهویی در شُرُف گندیدگی باشه ). با خودم فکر کردم هرچقدر هم که کدبانوگیری دربیارم و آشپزی کنم، بدون سالاد که نمیشه!!! و به این ترتیب ما باز هم در روز مبارکِ «Labour Day» خرید لازم شدیم! و این شد که هر چی فکر کردم دیدم راهی ندارم جز اینکه با عمو م هم بی رودربایستی برخورد کنیم و خیلی صمیمانه همچنان زنگ بزنیم برای شام پیتزا بیارن !!

Sunday 1 September 2013

اندر فوائد تحصیلات عالیه

آقای پدر از تز دکترا دفاع کرد و همونطور که منتظر بودیم با «minor changes» قبول شد! در عین حال که براش کلی خوشحال شدم که خستگیش در رفته بود و نتیجه زحمتاشو گرفته بود، یه آن دلم برای کوچولو قیلی ویلی رفت! فکر کردم ما که پدر مادرمون  هر دو لیسانس داشتن بار ناخودآگاه دانشگاه رفتن و درس خوندن به دوشمون بود ( نه اینکه خودم میلی به درس خوندن نداشته باشم ها، نه! خیلی هم خوشم میومد. اما کلا نمیشه که آدم کم تر از پدرمادرش درس بخونه!! یعنی انگار با پیشرفت زمان بیشتر دونستن ناگزیره.) حالا کوچولو با این تفاسیر با یه دست پدر مادر دکتر چی کار کنه؟

Saturday 31 August 2013

سعی کن با همه چیز کنار بیایی. فرار نکن... زمین به شکل احمقانه ای گرد است!
(رسول یونان، ۱۳۴۸، شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی)

هیچ ربطی به کوچولو نداشت... کلا... هویجوری!

Friday 30 August 2013

حالگیری را از کودکی آغاز کنیم

دیروز به کوچولو آب لیمو تازه ای رو که برای سالاد میگرفتم دادم. منتظر بودم حداقل همون اداهایی که موقع خوردن  چیزهای شیرین از خودش در میاره ( لباشو جــــــــمع میکنه و صورتش مچاله میشه ) در بیاره. اما بر خلاف انتظارم و از اونجایی که بچه ها حتما باید حال پدر مادرا رو بگیرن و تو ذوقشون بزنن، کوچولو همچین آب لیمو رو خورد که انگار اصلا ترش نیست... اصلا مگه انتظار دیگه ای داشتین؟!؟؟

Thursday 29 August 2013

Single Mothers, I now know what you're going through!

این روزها همه اش به «single mother» ها فکر میکنم! نمیدونم از واژهء «بیچاره» درسته براشون استفاده کنم یا نه، اما دقیقا حالم نسبت بهشون الان همینه! شاید روزهایی باشه که از دست آقای پدر انقدر حرص بخورم که من به حال اونها قبطه بخورم  که عشق بچه اشون رو میکنن ولی حرص و جوش اختلاف نظر ها رو هم نمیخورن! اما نه امروز!

امروز که آقای پدر نیست و من برای یک دستشوییِ به دل راحت رفتن حسرت میخورم، دلم به حال همه «single mother» های عالم میسوزه! یعنی از دیشب همینطورهِی فکر میکنم که حق دارن بچه هاشونو خیلی که کوچیکن میذارن کودکستان!! لابد خفه میشن از ۲۴ ساعت بچه داری! بعد آدم که اصلا نمیدونه اونا چی میکشن میشینه هی نظر میده و پیش داوری میکنه که این کارشون درسته و این یکی غلط! از هرچی پیش داوریه بیزارم!

Wednesday 28 August 2013

اندر باب اخلاقیات کوچولو

کوچولوی ما یه کم «خره»!! اگه شونه هاشو بمالی، یا اینکه دوتا انگشتت رو دو طرف ستون فقراتش به موازات ستون فقراتش از بالا به پایین بکشی ریسه میره از خنده!! من هم همین طور - از قیافه اش!

اگه سیب رو رنده کنی یا تکه کنی بدی دستش حال نمیکنه، اما اگه یه سیب بگیری دستت گاز بزنی، تمام تلاشش رو میکنه که ازت بگیره و با همون دو تا دندون جقله ای که داره گازگازش میکنه و لذت دنیا رو میبره!! واقعا چرا؟

کوچولو عاشق رنگ قرمزه! و همین طور هر چی که بهش یه مارک آویزون باشه! یعنی اگه اسباب بازیهاش هزار جور قر و فر و سر و صدا دربیاره، باز کوچولو محو مارکش میشه!! ساعتها (که نه، چند دقیقه ای) باهاش بازی میکنه!

کوچولو امروز سر ناسازگاری داره... خدا امروزمو به خیر کنه!

Tuesday 27 August 2013

سلام

!سلام
سالها از روزهای بلاگ نویسی من میگذره و من الان فقط قسمت کوچکی از اونچه در سالهای بلاگ نویسی بودم رو در وجودم همچنان میتونم ببینم.  سالها گذشته و روز و شبهای من حالا شکل های تازه ای به خودش گرفته. به خصوص در این ۷ ماه اخیر که «کوچولو» به دنیا اومده، همه چیز شکل و شمایلش عوض شده! چیزهای جدیدی که قبلا برامون شاید کسالت آور هم بود الان من و آقای پدر رو غافلگیرانه به وجد میاره و هنوز گاهی هر دو میخندیم به این حالتهامون و این تحولاتمون!! بـــــــــــــله، کوچولو داشتن یعنی همین!
کوچولو بعد از سفری خیلی طــــــــــــــــــــــــــولانی که به وطن داشته (که برای اون نصف بیشتر عمرشه) خیلی تعجب میکنه از سکوت خونه و اینکه جماعتی برای هر حرکتش ذوق نمیکنن!! راستش سر خونه ی آروم و بی سرو صدای خودمون  برگشتن هم برای کوچولو سخت بود، هم برای مامانش!!! کنار اومدن با این مسئله که «اول اون، اگه وقت شد من» خیلی سختمه! از همه وحشتناکتر اینکه آقای پدر برای دفاع از پایان نامه دکتری رفتن سفر و تا ۱۰ روز دیگه هم بر نمیگردن!میدونم که این ۱۰ روز که کابوسش یک ماهه باهامه، مثل برق میگذره و من و کوچولو هم جون سالم به در میبریم!! اما امروز تازه روز اوله و من ۹ روز دیگه هم تنهام!
و اما در مورد کوچولو: کوچولو خیلی شیرین و  خوردنیه! از همه حرکاتش لذت میبرم! از اینکه نصفه شب گشنش میشه حرصم نمیگیره ( که خیلی ازم عجیبه! )  کیف هم میکنم! از اینکه از خوردن و چشیدن چیزهای جدید صورتشو جمع میکنه و خوشش نمیاد خندم میگیره!  از اینکه هر روز غروب ببرمش دَدَ احساس لذت میکنم ( که این هم از عجایبه. چون برای من تکون خوردن - با هدف هر گونه ورزشی- مثل مرگ بود)  ولی حالا همش ساعت و هوا رو نگاه میکنم که آفتاب بره و من با کوچولو نیم ساعت تا یک ساعتی دَدَ بریم. البته طولانیهاش تقصیرآقای پدره که اگه با ما بیاد دیگه موتور پیاده رویش خاموش نمیشه!
خلاصه اینکه این لذتها و احساسات و سرگرمیهای جدید درمیان اطرافیانِ این ور آبیِ ما خاطرخواه و گوش شنوایی نداره، و هنوز همه یا در عوالم مجردی زندگی میکنن یا در عوالم متآهلی که خوش بگذره رستوران و بار، سفر و سینما و دور همی!! بنابراین ما هم گوش شما رو مفت گیر آوردیم و از این به بعد برای شما تعریف میکنیم!
بسم الله