Monday 30 September 2013

یواش

چند شب پیش ساعت بین ۶-۵:۳۰ بود که کوچولو برای شیر خوردن بیدار شد. به مانیتورش نگاه کردم و یواش از اتاق بیرون اومدم و رفتم تو اتاقِ کوچولو و پروسه هر شبِ شیر دادنش که حدوداً ۱۰ دقیقه طول میکشه رو به امید برگشتن به رختخواب انجام دادم. وقتی تموم شد، باز یواش برگشتم تو اتاق و خزیدم زیرِ لحاف. اما دیگه خواب انگار از چشمم پریده بود... با خودم حساب کردم اگه یه کم ایمیل هامو نگاه کنم شاید خوابم بگیره دوباره. باز هم یواش iPhone ام رو برداشتم و تا کله رفتم زیر لحاف که آقای پدر از نورش بیدار نشه  و یه کم ایمیل بازی کردم و یه کم Instagram رو چرخیدم... تا دیدم چشمام داره گرم میشه یواش گذاشتمش کنار و تو بالشم فرو رفتم  به امید یک ساعت خواب (از اون حالا که صبح ها بعد از زنگ ساعت یه ربع میخوابی که بچسبه به جیگرت!!!!) 
خلاصه تازه چشمام گرم شده بود که یهو یادم اومد آقای پدر باید امروز ساعت ۵ میرفت سرِ کار و ای وااااااای لابد خواب مونده!!! هراسون لحاف رو کنار زدم و صداش کردم! ... و از دیدن اون صحنه خودم تا عصر میخندیدم!! آقای پدر رفته بود و کنارِ بالشش لباس خوابِ تا شده اش معلوم بود!! با خودم فکر کردم تمام این مدت که مواظب بودم بیدارش نکنم متوجه نشده بودم که کسی بغل دستم نیست!!!

Thursday 26 September 2013

شُکر

خاله ل حامله است! واقعا براش خوشحالم. در تمام این مدت که کوچولو به دنیا اومده، هر وقت خیلی چلوندنی میشد، یا همه بهش توجه میکردن، یا حتی با سوالهای پی در پی شون من در مرکزِ توجه قرار میگرفتم، عذاب وجدان خفه ام میکرد. از اون بدتر وقتی خاله ل خودش کوچولو رو بغل میکرد و باهاش بازی میکرد یا هی به عمو پ نشون میداد شیرین کاری هاشو... یا وقتی با اون سادگیِ ذاتی ای که داره میگفت «منم وقتی بچه دار بشم فلان کار رو میکنم» جیگــــر من رو آتیش میزد!

یادش به خیر خاله ل بود که برای من baby shower گرفت ...و با هندونه در حالی که داشت از خستگی غش میکرد یه کالسکه بچه درست کرد که من حاضر بودم قسم بخورم از پسش بر نمیاد! ... اون بود که وقتی کوچولو به دنیا اومد تمــــــــــــــــــام خونه رو به کمک عمو پ با بادکنک های رنگی تزئین کرده بود... همه اون لحظه ها در عین شادی و قدردانیِ قلبی، دلم تیکه پاره شد.... به یاد چشمهاش که دودو میزد وقتی کارشون به درمان نازایی افتاد ... و وای از شوق کودکانه اش هر ماه که شاید این ماه مثبت باشه!!!! 

خدا رو هزار بار شکر، درست وقتی قرار بود از فردا وارد فاز جدید و جدی تر درمان بشن، خبر شادی آورِ در راه بودنِ تازه واردی ریزه رو داد و من با همه وجود خدا رو شکر کردم....

بابا خدا، بابت همـــــــــــه کوچولوها ازت ممنونم...

از هر گُلی، چمنی

خوب! کابوسِ مهمانی بالاخره تموم شد و راضی بودم!



امروز خانم کُرُوات قراره بعد از ۲ هفته استراحت به مناسبتِ گرفتگی عضله پشتشون، تشریف بیارن!  ولی حس غریبی به من میگه باز هم انتظار «پیچ» میرود! براش تکست دادم که فردا میای؟ نوشته:
''Are you that desperate?"
لجم میگیره!

پ.ن: فهمیدم که ذهنیت زدن بچه ها به قصدِ آدم کردنشون از کجا اومده!! وقتی که ریموت کنترل و Baby Monitor ها رو  درِ باسنی میزنیم تا مثل آدم کار بیوفتن، خوب بچه خودمون که دیگه رو شاخشه!!!


Monday 23 September 2013

ضد و نقیض های من

چهارشنبه شب سخت ترین ۴ نفر مهمونِ عُمرم رو دارم... کاری هم از حالا نمیکنما! ولی فکرم مشغوله! گل چی بخرم... کدوم گلدون رو در بیارم؟ اَه کاشکی اون شمعدون خوشگلا که اون دفعه دیدم رو خریده بودم!! دِسِــــــــــــــــر !!!! 

صد و پنجاه بار تا حالا به خونه و علی الخصوص سالُنِمون نگاه کردم و یه دنیا حرص خوردم که چرا اینا بعد از اومدن مامان نمیان که لا اقل پرده ها نو و خوشگل باشه!‌

پریشب تا ساعت ۲ ظرف مرف ها رو جا به جا کردم و هی از دورتر به میزها نگاه کردم ببینم راضیم میکنه یا نه!

بعــــــــله! منی که مُد کردم فامیل ( بخوانید فامیلِ آقای پدر) که ۱شنبه ها دور هم جمع میشن از ظرف یکبار مصرف استفاده کنن و فقط یک جور غذا درست کنن که رودواسیها باعث دوری و سخت شدنِ رابطه ها نشه، میشه گاهی  هم اینطوری باشم!!!!

- سَرَم از این مهمونی خلوت شه میام مینویسم!

Saturday 21 September 2013

Princess Me!

دیروز آقای پدر باز ساعت ۴:۳۰ صبح رفته بود سر کار. برای ناهار که اومد، تندتند نشست با من غذاشو خورد و فوری رفت که بره گواهینامه رانندگی شو تمدید کنه و بعد هم بره دنبال خاله اش که ببرتش فرودگاه!

منو میگی، خیلی دمق (دمغ؟) و خسته بودم و خیلی دلم میخواست آقای پدر میتونست نره و یه کم پیش من بمونه ... حتی یه کم کوچولو رو نگه داره ... ولی چاره ای نبود ، کارای واجبی بود که چون و چرا نداشت!

وقتی برگشت، شونه هام و گردنم از سر و کله زدن با کوچولو گرفته بود و کلافه بودم. آقای پدر اومد و یه پاکت داد دستم، منم به هوای اینکه صورت حسابی چیزیه با بی حوصلگی گرفتم و بازش کردم. توش اما یه کارت هدیه از Spa ای بود که من برای مانیکور و پدیکور میرم! سرمو بلند کردم و دیدم از بالای اون قدِ بلندش با یه گردنِ کج داره منو نگاه میکنه! گفت:
« زود زنگ بزن ببین اگه همین الان وقت دارن پاشو الان برو، من بچه رو نگه میدارم! »

بیشتر از ماساژ و مانیکور و پدیکورش، حقیقتا از خوش فکری و مهری که پشت این کارِ آقای پدر بود سرِ حال اومدم! 

نه که از حالِ دیشبش کم کیف کرده بودم، صبح هم وقتی ساعت ۷:۳۰ کوچولو پاشد، آقای پدر بیدار بود و داشت حاضر میشد بره سرِکار. به جای من کوچولو رو عوض کرد و با پستونکش آورد گذاشت پیش من تو تخت! منم تا ۸:۳۰ تو خواب و بیداری با کوچولو عشق کردم. وقتی بالاخره از تخت کَندم و اومدم پایین، دیدم آقای پدر عیش منو کامل کرده و چایی دم کرده و برام روی میز صبحانه چیده! 

خلاصـــــــــــــه ... حالا من  با یک جفت دست و پای نرمالو با لاکهای گوجه ایم، سیر از صبحانه غیرمنتظره ام، و با کوچولو که همینطور پیشم داره وول میخوره،  از احساس Princess بودنم مینویسم!


پ.ن : امشب که ایران ساعتها رو میکشن عقب، انگار فاصله فیزیکیم با خاکم ، با خونواده ام، با اصلم، یه تهران تا آنکارا کمتر میشه... میچسبه!!!

Thursday 19 September 2013

وقت تنگه... حرف بزن

چی بنویسم؟ نوشتنم نمیاد که نمیاد که نمیاد!

فردا قراره مامان بزرگ و بابا بزرگم (که برام از عزیزترینهای این دنیان) بیان خونه مامان اینا که با FaceTime کوچولو (یا به قولی تنها نتیجه شون) رو تماشا کنن که حالا دیگه «دَس دَسی» یاد گرفته و دل و دین همه فامیلهای بچه دوست و چنـــــدین سال لب تشنه ما رو برده!

 از اونجایی که آدمِ ابرازِ احساسات نیستم، از حالا کلی به خودم گوشزد و یادآوری میکنم که فردا با صدایی رسا و بلند، طوری که گوش آسمانها کَر بشه به مامان بزرگ و بابا بزرگت بگو:

 « دوســــتتون دارم!
 دلم برای سفت بغل کردنتون لک زده!
واسه دستای مهربونتون، واسه بوتون ... واسه بودنتون ... واسه داشتنتون ... »

 یا اینی که سالهاست گلوتو خفه کرده بگو:

« تو رو خـــــــــــــــدا همیشه بمونین! تو رو خــــــــــــدا...
 من نمیتونم تصور کنم بی شما دنیا رو!
 دو تا فرشته آسمون من!
  من دلم شــــــــــــــــــــور میزنه که برین!!! بابا شـــــــــــور میزنه! سالهاست که کابوسمه!
 تو رو خدا ... »

اما میدونم، فردا جز چرت و پرتای روزمره هیچی از این حنجره صاب مرده ام بیرون نمیاد... هیچی...

Wednesday 18 September 2013

گذشته در حال

و بدین سان ما دوستان قدیمی خود را بعد از ۸-۹ سال دیدیم:

- اندر بابِ antisocial شدنم، از صبح دنبال بهانه میگشتم که بپیچونم و نَرَم! انگار میترسیدم انقدر از دنیای هم فاصله گرفته باشیم که نقاط مشترکمون از بین رفته باشه!

- کوچولو رو قرار بود آقای پدر نگه داره که برای هردوشون مفید بود!

- بعد از مدتها یه ناهارِ بی دغدغه خوردم و خیلی هم بهم خوش گذشت!

- رفتن همانا و ۴ ساعت و نیم بعد متوجه زمان شدن همانا! انقدر دیر شده بود که دیگه نرسیدم بنا به توصیه دوستی، لیمو شیرین بخرم تا دردِ دندون درآوردن کوچولو رو یه کم آروم کنه!

- امروز از دوستی قدیمی خبر گرفتم و خیلی خوشحال شدم!

در نهایت زحمت خریدِ لیمو شیرین و سبزی کوکو رو آقای پدر رفت که بکِشه!


Monday 16 September 2013

گِرد و سریع میچرخه لامصب!!

نوشتنم نمیاد.... هزار تا چیزِ مختلف همزمان داره تو مغزم میچرخه... مثل ماشین رختشویی!

۱- باید برای کوچولو لباس گرمتر بخرم، جز لباسهاي خنك تابستوني چيزي تو بساطش پيدا نميشه!

٢- اقدامِ دوباره براي ويزاي مامان كه ماه نوامبر باطل ميشه هزار جور كار داره كه نميدونم از كدوم شروع كنم!

٣- چهارشنبه نهار با چندتا از دوستام كه ٨-٩ ساله نديدمشون و حالا همگي موقتا و اتفاقي اين سرِ دنيا هستن قرار گذاشتم. در عين حال كه خوشحالم و ذوق دارم، دلم هم يه جورايي شورشو ميزنه! 

٤- آقاي پدر باز خاله ل و عمو م رو گفته فردا شب بيان اينجا (در حالي كه ما ديشب اونجا بوديم)!! الآن دچار mixed feelings هستم در اين باره!

٥- كوچولو شير نميخوره! يعني كمتر ميخوره! حرص ميخورم! هي به خودم ميگم اگه گُشنش باشه میخوره!! پس چی شد اون همه تئوری هایی که میدادی که من به بچه زوری غذا نمیدم؟؟ حالا هم دست از چپوندن این شیشه تو دهن این حیوونک بردار! اما بازم حرص میخورم!

۶- کاهو نشستم! ظهر شد... الان آقای پدرِ گرسنه میرسه!

۷- آخ آخ ملافه ها!!!

مکانیزم فکریم شبیه مکانیزم فکریِ یک کُلفَتِ محترمه! مثل خودش و همکار رُباتیکش ماشین رختشویی!

Saturday 14 September 2013

احمقانه

شنبه است ولی آقای پدر سرِ کار است! دلم برای کار کردن لک زده... احمقانه است، نه؟ دلم میخواست جای اون صبح زود پا میشدم و (با فاکتور گرفتن قسمت پیاده روی اش) مثل اون تند تند حاضر میشدم و سرِپایی croissant ای رو که توی مایکروویو یه حالی بهش داده ام رو با چایی میخوردم! اصلا حاضر بودم جای آقای پدر من چایی دم میکردم!

اما فعلا به جای کار کردن، امروزم رو به درد و خارشِ لثه کوچولو از برای در آوردن دندانِ سوم میگذرونم! 

Friday 13 September 2013

لعنت به این هوا

امروز، طبق معمولِ اکثر جمعه های این فصل،  رفتیم Farmers' Market برای خریدِ میوه. قرار بود من و کوچولو بریم و از اونجایی که محل کار آقای پدر به این بازار نزدیکه، اونم بیاد با هم خرید کنیم.
اما چشمتون روز بد نبینه! هوایی که تا دیروز از زور رطوبت و گرما قابل نفس کشیدن نبود، امروز به یک سرما و سوزِ کُشنده تبدیل شده بود! خلاصه کوچولو رو هر چی لباس گرم داشت تنش کردم و خودم یه ژاکت کلفت پوشیدم و رفتیم. برای آقای پدر هم یه کاپشن برداشتم که وقتی دید انگار دنیا رو بهش داده بودن!!!
اولش هر دو یه ذره پررو بازی در آوردیم و به روی خودمون نیاوردیم که استخونانون داره میلرزه! اما در یه آن هر دو همزمان به این نتیجه رسیدیم که هر چی میوه خریدیم بسسسسسه! و بهتره تا همونجا به مجسمه های یخیِ تابستانی بدل نشدیم فِلِنگ رو ببندیم! 
جالب اینجاست که کوچولو از عشق دَدَ هیچ اعتراضی به سرما نمیکرد و با یه دماغِ قرمز و یه جفت چشمِ قلنبه منو نگاه میکرد!!

Thursday 12 September 2013

يه بوس كوچولو

یه خانمی هست که ۲ هفته یک بار میاد و خونه ما رو تمیز میکنه. قدبلند و تُپُله و اهل کروواسی. خیلی مهربونه و جالبه بدونین که بازنشسته از بانکه ... مدیر امور مالی بوده!!!!!!!!!! اما از بس تو خونه احساس بیخاصیتی میکرده، و برای فرار از دست یک شوهر بازنشسته (!!) حالا از این کارا میکنه. مثلا واسه یه زنِ پیری آشپزی میکنه، یا به یه زنِ جوون که سه تا بچه داره کمک میکنه! من خیلی دوستش دارم، شوخ و بانمکه و خیلی آدم دُرستیه!

امـــا! اما از اونجایی که حقوق بازنشستگیِ خوبی داره، وضع مالیش به مراتب از ما بهتره و به همین دلیل از سرِ سیری کار میکنه... و اینه که بارها و بارها وقتی خیلی روی اومدنش حساب کردم، دستم رو تو حنا گذاشته!
مثل امروز! 

ساعت هنوز ۹:۳۰ نشده بود که احساس کردم کسی در میزنه (نمیدونم چرا زنگ نزد!) نگاه که کردم سایه اش رو پشت در شناختم! در رو که باز کردم دیدم بدون ساک و کیفش، با یه شونه بالاتر از اون یکی واستاده پشت در! گفتم:

- چی شده؟
- هیچی! داشتم رانندگی میکردم که بیام اینجا یهو پشتم یه صدایی داد و کِتفم گرفت! حالا دیگه نمیتونم شونه ام رو حرکت بدم!

(تو دهنم اومد که بگم آقای پدر -که کوچولو به بغل ما رو نگاه میکرد- بیاد و پشتش رو بماله! اما حرفمو خوردم!)
آقاي پدر خودش انگار يه چيزي احساس كرده باشه گفت:

- ميخواي بيياي تو بشيني يه فنجون چاي بخوري؟
- نه ترجيح ميدم زودتر برم خونه استراحت كنم!

من رفتم از بالا براش يه پماد مخصوصِ گرفتگيِ عَضُله آوردم و يه كم به پشتش ماليدم و بعد خداحافظي كرد و رفت...
حالا قضاوت با شما! اميدوارم كه اگر واقعا عضله اش گرفته باشه زود خوب بشه!

پ.ن: كوچولو امروز بوسم كرد! 

Wednesday 11 September 2013

یا قناری؟

امروز نطق کوچولو باز شده! هر صدایی که بگین از خودش در میاره! به نظرم با توجه به صداهای مورد علاقه اش، این Halloween یا باید شیر بشه، یا جغد، یا طوطی!!!

Tuesday 10 September 2013

یک خوشیِ ساده

دیروز وقتِ حموم کردنِ کوچولو، آقای پدرِ پُرحوصله پاشو تو یه کفش کرد که قبل از حموم، وان رو پُرِ آب کنه و کوچولو رو به یه آب بازیِ مَشتی دعوت کنه! منم گفتم باشه یه کم خوش بگذرونین!
فکر کنم احساس کوچولو مثل کسی بود که تو یه اقیانوسِ آرام روی یه تیوپ دراز کشیده و لیموناد میخوره! از خوشی ریسه میرفت! بعد هم کم کم حالیش شد که اسباب بازی های توی آب مال خوردن نیست و میشه یه بازیهای جالبتری باهاشون کرد... خلاصه کوچولو چنان غرق خوشی شده بود که دلم نمیومد بیارمش بیرون! وقتی هم که بالاخره اومد بیرون، هنوز تا نیم ساعتی تو کیف و حالِ آب بازیش غرق بود!
کاش ما هم به همین سادگی ها خوشحال شویم...اقیانوسهای آرام و لیمونادهای کوچکِ اطرافمون برامون عادی نشه... کاش ما هم به سادگی از خوشی ریسه بریم...

Monday 9 September 2013

کابوس

آقای پدر امروز باید ساعت ۵ صبح سر کار میبود و به همین مناسبت دیشب یه کم که با هم فیلم دیدیم رفت که بخوابه. ساعت حدود ۹:۳۰ بود تازه و من نه تنها خوابم نمیومد، باید تا ۱۱:۳۰ که وقت شیرِ آخرِشبِ کوچولوست هم بیدار میموندم!  از سر بیکاری کانالهای تلویزیون رو بالا و پایین کردم و دیدم یکی از کانالها داره فیلم میده! اصلا هم برام مهم نبود چه  فیلمی، ولی بعدا که نظرم رو جلب کرد نگاه کردم و فهمیدم اسمش The Skeleton Key است!

من معمولا از فیلم ترسناک نمیترسم و کلا فیلم روم خیلی تأثیر نداره... اما دیشب این فیلم کار خودش رو کرد و من برای بار اول برای بالا رفتن از پله ها به نورِ موبایلِ روشنم بسنده نکردم و نه تنها چراغ رو روشن کردم، هِی چپ و راستم رو هم چک میکردم که خدایی نکرده اشباحِ توی فیلم دنبال من نیومده باشن!!

خلاصه، شیر دادن به کوچولو هم مودم رو عوض نکرد، همینطور مسواک زدن و شستن صورتم و کِرِم بازیِ شبانه ام! وقتی خزیدم تو تخت و E-book Reader ام رو روشن کردم، آقای پدر غلتی زد و خوابالوده احوالم رو پرسید. گفتم:

- من فیلم ترسناک تماشا کردم! (و قیافه ام ناخودآگاه یه جوری شد)
- خوب چرا دختر جون؟ حالا عیب نداره، من همینجام!
- اگه روحا بیان چی؟
- من یه غُرش میکنم همه اشون در میرن!

OK! باید دلم به امیدهای خوابالوده آقای پدر گرم میشد! چاره ای نبود! یه کم کتاب خوندم (که از قضا در مورد یه خونه متروکه است که توی تاریکی یه دختری رو توش از پشت میگیرن خفه کنن!!!!) خلاصه حدود ۱ بود که خوابم برد، اما انگار کوچولو هم بدخواب شده بود و هِی میپرید! البته خدا عمرش بده که میپرید و من رو از کابوسی سریالی که میدیدم مرتبا نجات میداد!! توی خواب دختر بچه ای بودم که توی پله ها و راهروهای یه ساختمون از دست دو مرد ترسناک (یکی چاق و کوتاه با خنده های وحشتناک و یکی بلند و باریک با چشمهایی باهوش) فرار میکردم! آسانسور رو میزدم، یهو درش باز میشد و اونها توش بودن! می دوییدم از پله ها برم ، سر راهم سبز میشدن! خلاصه سرشار از اضطراب و دلهره با ضربان قلبِ بوم بوم از این همه دوندگی و ترس، با صدای گریه کوچولو بیدار شدم و با قدمهای لرزان به اتاقش رفتم. برعکسِ همیشه که فقط پستونکش رو گُم کرده و با یه نوازشِ ساده خوابش میبره، کوچولو هم ناآروم و مضطرب بود و پستونک آرومش نمیکرد. بغلش کردم... خودشو محکم به شونه ام چسبوند! با همون بی تعادلی ام یه کم تابش دادم و ضربان قلبهای به هم چسبیده مون با هم آروم شد...
کوچولو رو سرجاش گذاشتم و بلافاصله خوابید.. منم سر جام برگشتم، آقای پدر باز تو خواب غلتی زد و دست من رو گرفت ... و من هم بلافاصله خوابیدم!

Sunday 8 September 2013

Early Bird Dinner

امشب با اونچه در این دیارِ غربت فامیل داریم (یا بهتر بگویم: اونچه آقای پدر در این دیار غربت فامیل دارد) به صرف یک Early Dinner  به یک بوفه All You Can Eat چینی رفتیم. خوردن شام در ساعت ۵:۳۰ عصر چندین خاصیت دارد:

۱- برای سلامتی بسیار بهتر از شام خوردنِ دیر وقت است، خصوصا اگر قرار باشد آنقدر بخوری که پولی که دادی حلال شود!! قبول ندارید، ایناهاش!

۲- به بهانه شام خوردن، در وعده نهار میشود سر شکمِ مبارک را شیره مالید تا با یک کاسه سالاد آرام گیرد! (رجوع شود به اعصاب خوردی های مربوط به اضافه وزنِ کوفتیِ بعد از زایمان، که کَنگر خورده و لَنگر انداخته!)

۳- فامیل اگر بدقول هم باشند، هر چقدر هم که دیر بیایند باز زود است!

۴- در روزهای یکشنبه بســـــــــــیار توصیه شده !!

۵- کوچولو به کمترین میزانِ «زابِرا» شدگی دچار میشود و به ساعتِ خوابش که به بدبختی منظم کرده ایم کمترین لطمه وارد میشود!

۶- انسان بعد از شام و با شکمی سیر فرصت میکند وبلاگ بنویسد!!

بـــــــــــعله!

Saturday 7 September 2013

باران را دوست دارم وقتی...

بارون میاد، اونم چــــــــــــــــه بارونی! از صبح که حدود ۸:۳۰ با صدای کوچولو از تو مونیتورش بیدار شدم و دلم یهو وسط (که چه عرض کنم، آخرِ) تابستونی ربدشامبر خواست، بارون میومد! از اون صبحهای تاریک بود... اما خوش اخلاقیِ کوچولو و اون خنده مهربونِ از سرِ جیگرش وقتی منو خوابالو بالای سرش دید همه چیزو روشنتر کرد!
دو تا بغلِ سفت و دو تا ماچ آبدارش کردم و روز بارونیمون رو با هم شروع کردیم!

Friday 6 September 2013

موسیقی های خوب

دو سه روزه که کوچولو به موزیک عکس العمل نشون میده : به این صورت که باسنش رو به طرز احمقانه و خنده داری به عقب هُل  میده و دستاشو تکون تکون میده تو هوا!
وقتی واسه اینکه این حرکت رو هِی تکرار کنه دنبال یه  آهنگ رو «You Tube» میگشتیم یاد فکر و خیالها و شِکر خوری های قبل از بچه دار شدنم افتادم! اون موقع ها همیشه با خودم میگفتم اگه یه زمانی بچه داشته باشم حتما سعی میکنم که فقط موزیک خوب و درست و حسابی گوش کنه. مثلا موسیقی کلاسیک، سنتی ایرانی، یا حتی «Blues» و پاپ هم اگه گوش میده خوبشو گوش بده!
اما امروز با search کردن «رقص شاد ایرانی» تمام شِکرخوریهام به ثمر نشست و کوچولو با این موزیکِ سنگین و اصیل باسن مبارک رو تکون داد! بــــــــــــــعله

Thursday 5 September 2013

بازگشت آقای پدر

آقای پدر بالاخره برگشت! یه اخلاق بدی که من دارم، وقتی برای اومدن کسی هیجان زده ام، وقتی دیدمش بی دلیل باهاش بداخلاقی میکنم و هر چی اون بیچاره بپرسه «طوری شده؟» یا «از چیزی ناراحتی؟» من یه نگاهِ غریبی بهش میکنم که «نه! دیوونه شدی؟ از چی ناراحت باشم آخه؟»  خودم میدونم کار بدیه! همون موقع هم میدونم، اما نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم!

امروز هم تو ترافیک «Rush Hour» گیر کردم و آقای پدر چمدون به دست یه لنگه پا دم در فرودگاه معطل رسیدن من و کوچولو مونده بود که یک کلمه گفت «کاش برسی من خسته ام!» اینو گفتن همانا و ترکیدن بمب بدخلقیِ من هم همانا! گفتم «بعد این همه وقت خستگیت رو واسه من آوردی؟ تو هیچ میدونی من چقدر خسته ام؟؟»  و این شد که من تمام راه رو تو اون فاز خوبه بودم!!!

البته این حالت های گندَم خیلی هم دووم نمیاره و معمولا با یه بغلِ از سرِ جیگرِ خوب از سرم میپره!
آقای پدر خجالت دادن و یه روسریِ آبیِ فیروزه ای (که رنگ مورد علاقه منه) از «Hermes» برام خریدن و سوغاتی آوردن! ایناهاش! کلی خجالت کشیدم!

خلاصه....این هم پایانِ کابوس ۱۱ روز تنهاییِ من! از فردا باز سه نفره صبحانه میخوریم!

Wednesday 4 September 2013

سوختگی های من

هفده روز پیش، وقتی تازه از وطن برگشته بودم و تو یه گنگیِ شلوغ پلوغِ غم انگیز غرق شده بودم، دست چپم به طرز بسیار فجیع و رقت انگیزی سوخت! انقدر فجیع که باعث شد سوار آمبولانس شدن رو برای اولین بار تجربه کنم! 

امروز بعد از هفده روز که پانسمان دستم رو بالاخره باز کردم هِی بهش نگاه میکنم و احساس میکنم به طرزی باورنکردنی خوب شده! و هر چی بیشتر بهش زل میزنم و تو افکار خودم غرق تر میشم، میبینم سوزش دلم هم بعد از اومدنم به طرز شگفت آوری کم شده....

باز که بیشتر فکر میکنم، میبینم اثراتِ حضورِ کوچولو تو حال و هوام خیلی پررنگ بوده! یخ زدگیِ اون زیرزیرای قلبم که معمولا موقع جدایی از خونواده ام خودشو سردتر از همیشه نشون میداد انگار بیصدا آب شده! انگار اینجا، تو بغلم یه خونواده پیدا کردم! انگار خنده های شیرینش مرحم سوختگی های دلم شده!! 

بیشتر که مزه مزه اش میکنم، میبینم دوست دارم این حالو... دوست دارم که سرشو وقتی تو سینه ام قایم میکنه دلتنگی هام از اونجا پرررررررر میکشن میرن! حس غریبیه، اما دوستش دارم...

شِلِم باز نبودند

الان که مینویسم ساعت ۱:۲۱ نصفه شبه و من قاعدتا بهتره به جای نوشتن بخوابم تا کوچولو خوابه، اما قبلش لازم به ذکر  است که نه تنها خاله ل ساعت ۹ نرفت (پست قبلی و قبلیش رو خوندی؟) بلکه عمو پ و عمو م هم برای بردن خاله ل که بی ماشین مونده بود اومدن و ... اومدن همانا و باز تا ۱۲:۳۰ شب نشستن (از روی محبت ، چون من تنها بودم) همانا!
البته چون تیم خاله ل و عمو م در شِلِم ِ دیشب از من و عمو پ بدجوری شکست خورده بودن امشب بیشتر به قصد انتقام اومدن و با شکستی دردناک تر از قبل رفتن خونه شون!!!

و ما باز هم نه کاهو داشتیم نه شام!!!!

Tuesday 3 September 2013

Antisocial Me!

با تمام صمیمیتی که با خاله ل دارم اصـــــــــــــــلا حالشو نداشتم که شب اینجا بمونه!!! یه جورایی به روتین این روزهای خودم عادت کردم و ازش لذت میبرم! ولی انگار الان دنیا خراب شده سر من که خاله ل از روی محبت و به خاطر اینکه من این شبها تنهام مونده اینجا و تا ۹ شب فردا هم میمونه!!!یعنی به هر دری زدم که محترمانه منصرفش کنم اما نشد و از پس محبت قلنبه شده اش بر نیومدم!  آخ که یا من خیلی «antisocial» شدم یا ... یا هم نداره... انگار واقعا شدم!!

Monday 2 September 2013

Labour Day

امروز اینجا به مناسبت «Labour Day» همه جا تعطیله. برای من و کوچولو البته با روزهای عادی قاعدتا نباید خیلی فرقی کنه که اکثر روزها رو تو خونه با هم میگذرونیم. اما دیدین هر چیزی که تا امروز اصلا مهم نبوده یهو این جور روزا داشتنش مهم و ضروری میشه!؟ بـــــــــــــــعله !

 ما هم امروز یِیــــهویی به این موضوع پی بردیم که شیشه های شیر کوچولو به نسبت مقدار شیری که میخوره کوچیکه و اصلا دیگه هیچ جور با اونها نمیشه سر کرد!! باید یه سر به «Toys R Us» بزنیم، اونم همین الان و همین امروز!!

از اون واجبتر این که دوستهای خیلی عزیزمون خاله ل و عمو پ در نبودِ آقای پدر سعی دارند من و کوچولو رو تنها  نذارن و به همین دلیل امشب میان پیش ما. با خودِ خاله ل و عمو پ هیچ تعارف و رودرواسی ندارم اما اتفاقا اونها هم یه دوستی دارن که از ایران اومده و تو مدت سفرش پیششونه. در نتیجه عمو م هم امشب به جمعِ بی رودرواسیِ ما اضافه میشه. درعین حال که خیلی دوستش دارم و عموی بسیار خوش مشرب و خوبیه ، ما حتی یه برگ کاهو هم تو خونه نداریم  ( در نبود آقای پدر اینجا کسی سالاد نمیخوره، مگه کاهویی در شُرُف گندیدگی باشه ). با خودم فکر کردم هرچقدر هم که کدبانوگیری دربیارم و آشپزی کنم، بدون سالاد که نمیشه!!! و به این ترتیب ما باز هم در روز مبارکِ «Labour Day» خرید لازم شدیم! و این شد که هر چی فکر کردم دیدم راهی ندارم جز اینکه با عمو م هم بی رودربایستی برخورد کنیم و خیلی صمیمانه همچنان زنگ بزنیم برای شام پیتزا بیارن !!

Sunday 1 September 2013

اندر فوائد تحصیلات عالیه

آقای پدر از تز دکترا دفاع کرد و همونطور که منتظر بودیم با «minor changes» قبول شد! در عین حال که براش کلی خوشحال شدم که خستگیش در رفته بود و نتیجه زحمتاشو گرفته بود، یه آن دلم برای کوچولو قیلی ویلی رفت! فکر کردم ما که پدر مادرمون  هر دو لیسانس داشتن بار ناخودآگاه دانشگاه رفتن و درس خوندن به دوشمون بود ( نه اینکه خودم میلی به درس خوندن نداشته باشم ها، نه! خیلی هم خوشم میومد. اما کلا نمیشه که آدم کم تر از پدرمادرش درس بخونه!! یعنی انگار با پیشرفت زمان بیشتر دونستن ناگزیره.) حالا کوچولو با این تفاسیر با یه دست پدر مادر دکتر چی کار کنه؟