Sunday 27 October 2013

داغ ... انقدر که آتیش گرفتم!

امروز وقتی سوپِ کوچولو رو میدادم بهش، با وجود اینکه هر یه قاشق رو فوت میکردم و میچشیدم که داغ نباشه، یهو انگار از یکی از قاشقهایی که خورد خیلی سوخت و شروع کرد به گریه و گوله گوله اشک ریختن!! نمیدونستم باید چی کار کنم! یه کم بهش آب دادم و یه ذره ماستِ خنک ...
حیوونک کوچولو از اون موقع خیلی مظلوم شده و صداش در نمیاد! بعد از ظهر هم احساس کردم یه کمی داغه ... ۳۷.۸ ... تبه یا نیست نمیدونم اما دل من که براش کباب شد ...
حالا هم خوابش برده ... خدا کنه زود خوب شه و باز بخنده ....

Friday 25 October 2013

بی عنوان ... ساده

کوچولو خوابیده، آقای پدر خونه دوستی مهمونه، و من و مامان پاهامون رو دراز کردیم ... مامان میوه میخوره منم M&M ...  و برای هزارمین بار فیلم  Letters to Juliet  رو میبینیم!

زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است!

Tuesday 22 October 2013

خوشبختم! همین!

مهمون عزیزمون باز هم ما رو غافل گیر کرد و ۳ شب بیشتر از اونچه روز اول گفته بود موند! خیلی مزه داد! باز هم طبق روالِ وقتهایی که مهمون میاد، او رو هم به آبشار نیاگارا بردیم. لامصب هزار بار هم که ببینیش بازم جالب و دیدنیه! عاشقشــــــــــم! این هم شاهدی برای حال خوبم (کجایی آقای آلن که کار ما هم به شاهد آوردن کشیده!!) 



 حالا مهمون عزیز رفته و خونه یهو سوت و کور شده. خدا رو شکر که مامان هست! اما همین یک هفته که زن داییِ عزیز اینجا بود و رفت یعنی در واقع یک هفته از مدت ِاقامتِ مامان پیش ما هم گذشته... 
ولی غُرغُر رو همین جا کات میکنیم! از بابا خدای مهربون متشکرم که همین روزهای خوش رو تو کاسه من گذاشته بود! 

دیگه اینکه در این یک هفته اخیر که خونه از حالت معمول شلوغ پلوغ تر بود، کوچولو از یه بچه ساکت و بی سر و صدا به یه بچه آتیش پاره و شیطون تبدیل شد که کنترل انرژی و هیجاناتش برای هر ۴ تای ما دسته جمعی مشکل بود!! اما از همین موضوع هم حتی خوشحالم و خنده ام میگیره!

در مجموع، حال ما رو اگه خواسته باشید، فقط میتونم بگم: خوشبختم! همین!


Friday 18 October 2013

اَه

در اوج خوشی امروز iPhone 5S ام هم اومد ولی ۲ ساعت نشده ترکید!!!! کارد بزنی خونم در نمیاد! الان نه تلفن دارم، نه وقت اینکه برم دنبال تعمیرش نه دل و دماغ! اَه

Wednesday 16 October 2013

پاییز آمد ، و او هم

اینجا پاییز به زیبایی ظهور کرده و من رو شیفته بازی رنگها و شوخی کردنهای خدا با قلموی نقاشی اش کرده.
خیلی خوشم امروز! ببینید:

جدا از اون، آقای پدر طی عملیات طولانیِ یواشکی اش امروز در زد و با عزیزترین زن دایی دنیا (که دختر دایی مامان هم هست) وارد شد!!!!! انگار با هم برنامه ریزی کردن و مرخصی هاشون رو طوری گرفتن که زن دایی عزیز تا مامان اینجاست از ونکوور بیاد اینجا و تا شنبه هم بمونه!! خلاصه هزار بار سورپریز شدیم و خوشی کردیم و بالا و پایین پریدیم! و خوشی مان تا شنبه هم قراره ادامه پیدا کنه!!!
کوچولو از من و مامان هم خوش تر بود و همون ثانیه که (برای اولین بار) زن دایی عزیز رو دید پرید تو بغلش و سرشو گذاشت رو شونه شون و دیگه پایین نیومد!
«مرسی آقای پدر!»

Sunday 13 October 2013

دندون و قلنبه


امروز صبح که مسواک میزدم احساس کردم یکی از دندونام مثل همیشه نیست! مامان قبل من بیدار شده بود و با کوچولو پایین بود. همینطور که از پله ها پایین میومدم با زبونم با دندونم بازی میکردم ببینم میفهمم کدوم یکی چه اش شده یا نه. خلاصه صبح به خیری گفتم و تا کوچولو رو از بغل مامان گرفتم دیدم دندونِ بالای کوچولو بالاخره دراومده!!! کلی ذوق زده شدم و به مامان گفتم:
«مامان دندون…… .!!!! آخ….!! » 
و به این ترتیب دندونِ یه خرده جلوم (که میخندی معلوم میشه) نصف شد و افتاد رو زبونم! خلاصه چشمتون روز بد نبینه که من هم با فرارسیدن شبِ فرخنده Halloween به غایت وحشتناک و spooky شدم!!! یک حرصیم گرفته بود که نگو! 
ساعت که ۹ شد به سفارشِ آقای پدر زنگ زدم به مطب دندون پزشکی که در مواقع ضروری پیشش میریم، اما نه تنها اون، بلکه چندین مطب دندون پزشکی دیگه که زنگ زدم هم به خاطر اینکه دوشنبه Thanksgiving هست برای long weekend تعطیل میباشند!!! منو میگی، کارد میزدی خونم در نمیومد!!!
خلاصه با یه بدبختی ساعت ۱۰:۳۰ یه جا رو پیدا کردم که باز بود و نهایتاً موجب درست شدنِ موقتِ دندانِ بی صاحابِ بنده و آشنایی من با فِرز ترین، خبره ترین و خوشتیپترین دندون پزشکی که بشه تصور کرد شد!!! و البته پولِ قلنبه ای که تو گلوی مبارکِ دندونمون گیر کرده بود!
ساعت ۵ بعد از ظهر بود که اومدم خونه و دیدم یخچال هم خراب شده (از زیرش گویا آب میرفته) و آقای پدر در حال جابجا کردن مواد داخل فریزر بود بعد از رفتنِ تعمیرکار!!! 
این بود پول قلنبه های امروزِ ما!!!

Thursday 10 October 2013

سرخط خبرها

۱- مامان و کوچولو : عشق و صفا .... من: انگار تازه تو اِلِمِنتِ خودم قرار گرفتم! همه چیز طبیعیه!
۲- دندون بالای کوچولو نه فقط خودشو، بلکه من، مامان، و آقای پدر رو داره میکُشه!
۳- از دیروز که توی مال یه دستبندِ Pandora گرفتم و مامان از حالا برای کادوی تولدِ چند ماهِ دیگه ام ۲ تا charm پدر و مادر خریده، انگار متعلق به دنیای جدیدی شدم و همه اش تو دنیای Pandora زندگی میکنم ... عین بچه ها!
۴- تازه! آقای پدر دیروز iPhone 5S خریده و اون رو هم دلمان میخواهد! امان از این دلِ صاب مرده ما (بلا نسبت این صاب مرده جان!!)
۵- امروز باز خانم کروات قراره بیاد ... دلشوره دارم که میخوام عذرش رو بخوام! تنبل و بی دقت شده!!!
۶- باید برم حموم ... زورم میاد! بیخودی هی دارم مینویسم و هی وب گردی میکنم که نرم!!!!

Monday 7 October 2013

خوشی!

مامان اومد... کوچولو چنان به مامان چسبیده بود که آدم دلش نمیومد از هم جداشون کنه! عین چسب مامان رو گرفته بود و ول نمیکرد و یه بند جیغِ شادی میکشید! خلاصه فرودگاه رو گذاشته بود روی سرش! تا دمِ درِ خونه هم هی جیغ میکشید! بعد هم تمــــــامِ اسباب بازی هاشو - که مامان خودش براش خریده بود - دونه دونه به مامان نشون داد و پُزِ تکمیلی داد!!!‌ خلاصه پسرم شاه به خوشیش نیست!

Friday 4 October 2013

پاییز

بوی پاییز پیچیده تو دلم ... باید از حال و هوای تابستون بیام بیرون ... باید گرم تر شم ... تا زمستون همین شِکلیَم!

Thursday 3 October 2013

وقتی میای صدای پات، از همه جاده ها میاد...

مامان یکشنبه میاد! یه ذوقی تو دلمه! خیلی وقت نیست که دیدمش ... بحث دلتنگی نیست ... بحث پشت گرمیه! حس بودنِ مادرت دمِ پرت! بحث اون چایی صبحانه که دوتایی با هم بخوریم و انقدر کِشش بدیم که یخ کنه و ما هنوز گرمِ حرف باشیم!!!!‌ بحث یکی با درکِ مامان برای دیدنِ ریزه کاری های روندِ رشدِ کوچولو!!! بحث بالا بردنِ درجه حرارت خونه است چون مامان همیشه سردشه!!!
رفتم براش ملافه نو خریدم ... از این نرمالوها که سیلک طوریه که آدم دلش میخواد بِچِپه توش!!! زردِ خوشرنگ! این رنگی!
یه ماه خیلی زود میگذره ... خیلی کمه ... خیلی ...

پ.ن: عنوان به نظر خودم اظهر من الشمس اومد، اما اگه نیست، ایناهاش!

Wednesday 2 October 2013

توانا بود!

کوچولو ۳-۲ روزه یاد گرفته چهار دست و پا راه بره. به همین مناسبت دنیا براش رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده! هر چیزی تو چشمهای کوچکش دست یافتنی به نظر میاد و برای رسیدن به هیچ چیزی به توانایی خودش شک نمیکنه! روحیه خوبیه... مطمئنا همه ما روزی توانایی هامون رو - که حالا برامون داشتنش عادی شده - برای اولین بار یکی یکی پیدا کردیم و هر بار با کشف جدیدمون همه چیز برامون شدنی تر و دست یافتنی تر به نظر اومده! کاش این حس باهامون همیشه میموند! کاش همیشه حس «توانا» بودن میکردیم!