Thursday 28 November 2013

سلمونی کوچولوها!

امروز کوچولو برای اولین بار وقت سلمونی داشت! 
یعنی وضع موهاش به طرزی باور نکردنی خراب شده بود طوری که به هیچ صراطی مستقیم نبود! اساسا موهای روی گوش چپش به جای اینکه روی سرش بخوابه روی هوا فر میخورد! جالب اینه که موهاش عین بچه گربه صاف و نرمه اما این قسمتِ بالای گوشش سرِ ناسازگاری داشت! به علاوه، موهای جلوی سرش هم انقدر بلند شده بود که دیگه چتریهاش توی چشمش بود؛ به قول بابام شبیه «هاردی» میشد!


خلاصه، به تمام علل فوق الذکر، امروز برای اولین بار کوچولو رو بردیم به سلمونی مخصوص کودکان!!

اول که رفتیم کوچولو خوش و خوشحال از تمام رنگها و صداهای اونجا بود. حسب الامر خانم آرایشگر من کوچولو رو تو بغلم گرفتم و یه دایره زنگی هم تو دستم که حواسشو پرت کنم. خانم آرایشگر پرسید چه مدلی بزنم؟ قیافه هاج و واج من رو که دید، گفت «کوتاه؟ بلند؟ Spiky؟» منم دلو زدم به دریا و گفتم Spiky بزن! 
اولش کوچولو خوب تا کرد ولی آخرش دیگه حسابی به گریه افتاده بود! ولی خوب نهایتا خیلی بامزه شد! اینم عکسش:


آخرم یه مدرک فارغ التحصیلی بهش دادن به علاوه اولین موهاش!!!
این بود انشاء من!

Monday 25 November 2013

بیست و پنجم نوامبر، روز جهانی‌ مقابله با خشونت علیه زنان

به توصیه دوستی باید نوشت! 
باید از کثافتی که توی خون و زیر پوستِ مردانی که با زنان با خشونت برخورد میکنن وجود داره نوشت! 
باید گفت که شمایی این «حق» رو به خودتون میدین که دستِ کثیفتون رو روی هم نوع ضعیف تر (فقط از نظرفیزیکی البته) بلند میکنین از حیوون پست ترین چرا که هیچ حیوونی به جون هم نوع خودش نمیوفته!
اون حس کاذبِ برتری و قدرتی که وقت خشونت (چه فیزیکی چه لفظی) بهتون دست میده عین ضعفه، چرا که در موضع قدرت واقعی نیازی به اثبات برتری نیست!
زورتون تو مچتون نباشه ... تو دلتون ، تو عقلتون ، تو فکرتون باشه که کلی جلوترین اینطوری!
از زاویه یه زن نمیگم، از زاویه یک انسان میگم ... انسان باشین!

Sunday 24 November 2013

پارتی

امشب من در نقش خودم وآقاي پدر در نقش آقاي همسر بعد از مدتها دوتايي به مهموني رفتيم!! كوچولو رو قرار بود به پسرِ دخترخاله مهربانِ آقاي پدر بسپاريم كه البته به معيت خودِ دخترخاله مهربان امشب اومدن اينجا (لازم به ذكره كه اعتمادم به پسرِ ١٧ ساله دخترخاله مهربانِ آقاي پدر بيشتر بود تا به مادرش، زيرا كه مادرش به غايت هَپَليه و من موندم همين پسرش رو چطوري بزرگ كرده!!!)

خلاصه، ما بعد از مدتها دوتايي به مهماني تولد "عمو ش" رفتيم و بسي حوصله مان سر رفت!!!! آقاي همسر به اين نتيجه رسيد كه ديگه واسه اين جور پارتي ها بزرگ (بخوانيد پير) شديم شايد!! ديدن دوستان بعد از مدتها و وارد فضاي دونفره دوران سرخوشي شدن خوب بود اما هر دو دلمون براي فضاي خونه تنگ بود! طوري كه ساعت ١٠:٣٠ خداحافظي كرده و در راه پُر برف و بوران برگشتيم خونه!

وقتي به خونه رسيديم ديديم اين فقط ما نبوديم كه پارتي ميكرديم، كوچولو هم بيدار و خندون تو بغل  پسرِ دخترخاله مهربانِ آقاي پدر به استقبالمون اومد! در حالي كه در روز عادي بايد در خواب مشغول تماشاي پادشاه هشتم نهم باشه!!!

نكته آخر اينكه تو اين برف و بوران دخترخاله مهربانِ آقاي پدر كه به تازگي تصديق رانندگي گرفته بايد برميگشت خونه اش!!! اصرار كردم شب بمونن اما قبول نكردن! به حالت "لوسيفر واري" خوشحال شدم!!!

برم لباسامو عوض كنم و صورتمو بشورم! وقت خوابه!

Thursday 21 November 2013

ضرب

ورزش میرم همچنان ... مربی چهارشنبه ها رو خیلی دوست دارم. یه زنِ جوونه با قدِ بلند و موهای بلوند. کمی عضله ای ولی نه خیلی. انگار عشقِ کاردیوئه و واسه همین خیلی باد نکرده.
گوش موسیقی اش خوبه. هم موزیکی که میذاره توی کلاس بسیار وجدآور و ریتمکه (ریتمیکِ خوب!) هم خودش ضربِ موزیک رو ندیده نمیگیره و حرکت دادن هاش سرِ ضربه! پُر از انرژی و روحیه است. 
جالب اینه که از تمام مربی های دیگه کلاسش به مراااااتب سخت تره و واقعا پوست آدم رو میکنه! یعنی حداقل من توی کلِ یک ساعت که روی دوچرخه هستیم ۵ دقیقه اش هم نفس برای حرف زدن ندارم! منی که همه روزهای دیگه هفته ۲ ثانیه یک بار ساعتِ ثانیه ای روی دیوارِ کلاس رو نگاه میکنم و در تمام مدتِ ورزش هم به دنبالِ بهانه ای برای توجیه کردنِ  فرار از کلاس میگردم، چهارشنبه ها شاید کُلا دو بار ساعت رو نگاه کنم و هیچ نقشه ای هم برای فرار نمیکشم. برعکس بی صبرانه منتظرِ کشش های آخر کلاسش هستم که این خانمِ اهل حال با یه آهنگِ Enigma خوب، با تلفیقی از یوگا و کشش، درست سرِ ضربِ موزیک عضله های لِهیدَمو ترمیم کنه!‌

میدونم شاید احمقانه باشه اما من نمیتونم تحمل کنم که وقتی موزیکی پخش میشه، ضربشو ندید بگیرن و عین یه کرِ به تمام معنا با بی سلیقگی کامل کارِ خودشونو بکنن!

پ.ن: ورزش میکنم، کالری میشمرم، بدنم سفت و سرِحال میشه، اما این وزنِ کوفتی از جاش تکون نمیخوره که نمیخوره که نمیخوره!

Monday 18 November 2013

خواب خوب

ديشب خواب ديدم كه در يه سقوط آزادِ فوق العاده، از يه ارتفاع خيلي خيلي زياد هستم. تو خواب كِيف كرده بودم. باد تو گوشام ميپيچيد و دنيا به يه تابلوی آروم و ديدني تبديل شده بود كه من با سرعت به طرفش در حال سقوط بودم!
خوب يادمه يه جايي ديگه با خودم گفتم چرخيدن و معلق زدن تمومه داريم ميرسيم! چشمامو بستم و به حالت شيرجه وارد دريا شدم با يه سرعت افسانه اي! انقدر پايين رفتم كه پاهامو كف دريا فشار دادم و با اون فشار اومدم روي آب.
تو خواب غرق لذت شده بودم! واقعا بهم خوش گذشت!!!

Saturday 16 November 2013

دوستي نوشته بود

كاش امشب 
موهايت را تاب ندهي
٠
٠
٠
دلتنگي ام را با هزار بدبختي خوابانده ام.

Friday 15 November 2013

غرق شادی، غرق لذت، غرق شُکر

دیشب حدود ساعت ۳ بود که صدای کوچولو که غُر میزد و دنبال پستونکش میگشت منو بیدار کرد. با توجه به مرضی که دارم، لای چشمم رو باز کردم و iPhone ام رو چک کردم و ناگهان از جام پریدم و چشمام حتی بیش از حال معمولم باز شد!!!! ایمیلی از سفارت کانادا اومده بود که مامان باید پاسپورتشو ببره که ویزاشو بگیره!!!!!! من:

«واااااااای خدایا شکرت ... ولی مگه میشه؟ به همین زودی؟!؟! هورااااااااا!!!!! مرسی خدا! خیلی مخلصیم!!!» 

یواش از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین سرِ لپ تاپم که فایل ضمیمه رو باز کنم! من:

«نخیر! انگار جدی جدی بهش ویزا دادن!!!!!» 

دنبال گوشی تلفن گشتم و همون نصفه شبی هول هول به مامان زنگ زدم و خبر دادم. جمعه بود و بابام هم خونه بود با تمام سوالاتش! همه رو همون نصفه شبی پرسید و من جواب دادم!!!

وقتی برگشتم تو تخت خواب ضربان قلبم خواب رو از چشمم گرفته بود. آباژور رو با ترس روشن کردم ولی آقای پدر که در overdose داروهای سرماخوردگی به سر میبُرد اصلا بیدار نشد! تا ۴ کتاب خوندم و خوابیدم.

پ.ن: کوچولو لطف کرد و از همیشه هم زودتر پاشد! ۶:۴۵ باهاش اومدم توی نشینمن، اسباب بازیهاشو ریختم وسط اتاق و تلویزیون رو هم روشن کردم. خودم هم کوسن های مبل رو برداشتم و این پتو کوچولوئه رو هم انداختم روم و وسط اتاق دَمَر خوابیدم تا کوچولو خودش سرِ خودشو گرم میکرد. نفهمیدم چقدر گذشته بود که احساس کردم یه چیزی افتاد رو پشتِ بازوم! سرم رو برگردوندم و دیدم کوچولو که از بازی خسته شده بوده گویا، خودش پستونکش رو گذاشته دهنش و دستمالِ عزیزشم گرفته دستش و اومده سرشو گذاشته رو بازوی من و دراز کشیده که تلویزیون تماشا کنه!!!!!

Tuesday 12 November 2013

و بدین سان ...

ایران رفتنمون در ماهِ دسامبر یه حبابِ شادی آورِ پوچ بود.... فقط گفتم که لال از دنیا نرم!

Monday 11 November 2013

منِ امروز

- این  یک کیلو و نیم که وزن کم کردم بهترین چیز دنیاست انگار! یه مزززززه ای میده!!!

- کوچولو سرما خورده و از سرِ جیگرش سرفه میکنه. براش شلغم پختم و با لذتی خورد که فکر کنم کسی هرگز شلغم رو این همه دوست نداشته! براش بخور هم گذاشتم!‌ خوش اخلاق و لَخته! جون میده واسه بازی های نَرمالو!!!!!

- خسته ام ... ولی راضی! حالم خوبه!

- آقای پدر رو دوست دارم ... بیش از پیش! گفته شاید دسامبر بریم ایران! همین خیالشم نصف العیش!

Friday 8 November 2013

همت ها و تصمیماتِ کبری - متخلص به مامان

کلاس ورزش رو از همون دیروز شروع کردم... اینطور آدمِ مصممی هستم من!!! 
یعنی ۵ دقیقه از شروع کلاس نگذشته بود که به شِکرخوردن افتاده بودم!! با خودم حساب کردم که یا من این مدتِ حاملگی و بعد زایمان که دوچرخه رو فراموش کردم خیلی پس رفت کردم یا این مربی خیلی داره سخت میگیره... شایدم هردو!!
خلاصه که مُردم تا تموم شد. ولی حالِ روحیِ داغونم کمی بهتر شده بود بعدش!
در ضمن دوباره با اپلیکیشنِ My Fitness Pal شروع کردم به کالری شماری! حالم از این موضوع هم خوبه! باشد که از شرِ چربی های دیگه کهنه شده حاملگی خلاص شم!

دیگه اینکه خونه مثل گٌل تمیز شده! جایگزینِ آزمایشیِ خانم ِ کُرُوات انگار خیلی تمیز تره! همه جا برق میزنه ... همزمان، منم اون رگِ دیوانگی ام گل کرده بود که به هوای پاکسازیِ ردپای مامان، همه کارهایی که یه عمری منتظرِ انجام شدن بود رو انجام دادم.... چیزهایی که باید سرِجاش میرفت، گلدونایی که رسیدگی میخواست، یخچالی که تهش پر از نامعلومات شده بود... خلاصه که الان همه چیز انجام شده و من راضیم!

Thursday 7 November 2013

سر خط خبرها

١- مامان رفت ........... حالم خيلي گرفته است. از هميشه بيشتر... همه اش يه بغضي تو گلومه.... از فرودگاه كه برميگشتم، هيچي جز شكرِ خدا به زبونم نميومد ولی. ممنونم ازش كه مامان تونسته بياد، ممنونم بابت همه چيز. اما غصه كه هست. دلتنگي كه هست. دمپايي هاي جفت شده اش دم در كه هست... دلمم نمياد برشون دارم!

٢- ميخوام امروز ثبت نام كنم كلاس ورزش، به خصوص "Spinning" كه خيلي بهم مزه ميده. هم حال و هوام عوض ميشه هم اين چربيهاي كثافتِ بعد از زايمان بلكه دست از سر من بردارن!!

٣- خاله ل و عمو پ شنبه شب ميان اينجا. دلِ روبرو شدن با خاله ل كه فردا وقت كورتاژ داره رو ندارم. ظاهرا بچه تو شكمش مرده ولي دفع نميشه! ميگفت سيمپتمهاي حاملگي در حاليكه براي هيچي نيست داره ميكشتش! حيووني

٤- آقاي پدر اين يه ماهي كه مامانم اينجا بود خيلي حال داد. همه جوره. تا ابد مديون و ممنونشم!
بايد زنگ بزنم به مامانش بگم! به نظرم همونطور كه شكايتشو ميكنم وقتي حرصم ميده، وقتي خوبي ميكنه هم بايد بگم!

٥- مامان اين دو روزِ آخر سرماي سختي خورده بود. الان تو فرودگاه استانبوله. دلم براش ميلرزه...

٦ - كوچولو كسل و دَمَغه! همبازيش رفته چشمش همه اش دنبال مامان ميگرده!

٧- بيست و سوم تولد دوستي دعوتيم. آقاي پدر و من مونديم تو شيش و بشِ اينكه كوچولو رو بذاريم پيش يه Baby Sitter يا نه!!! تصميمِ سختيه!!

Friday 1 November 2013

بیایید روح بخواهیم!

من معتقدم که همه ما باید حتی بیش از پیش برای کارهای دستی ارزش قائل بشیم! یعنی هر چقدر هم که تکنولوژی پیشرفت کنه، نمیتونه جای کاری رو که دست آدم و چشم آدم و روحی که تو کارِ دستی میره بگیره. اصلا با پیشرفتِ تکنولوژی باید بیشتر و بیشتر به این کارهای دستی احترام گذاشت چون همه چیز به طورِ ماشینی و سری دوزی تولید میشه و روحی پشتشون نیست! وقتی کسی روی چیزی کار میکنه، چشم میذاره، زحمت میکشه، توی اونچه میسازه بخشی از روح و سلیقه اون آدم حک میشه....
درسته که گرون تر و دور از دسترس تر از مشابهِ ماشینی اش هست، اما باید برامون بیارزه... باید برامون مهم باشه، باید روحشو بخوایم!