Tuesday 18 November 2014

سرطان خیلی خیلی خراست ...

یه غرور یخی، یه ستاره سرد 
یه شب از همه چی به خدا گله کرد ...
... یه دفعه به خودش همه چـــی رو ســــــپرد 
دیگه گریه نکرد ... فقط حوصـــــــــــــــــــله کرد ....

من نه طرفدار مرتضی پاشایی بودم، نه میشناختمش. آهنگاشو همینطوری از رادیو جوان یا این ور اون ور شنیده بودم و خیلی هم به نظرم صداش  قشنگ بود، اما هیچی ازش نمیدونستم.

 کاری به این که خیلی با احساس میخوند و شعرای لطیفی انتخاب میکرد ندارم (که این اطلاعتم هم همه در واقع حاصل این دو سه روز گوش کردن کارشه! ) ... جوون میمیره من میمیرم ... خدایا تو را به شرفِ آدمیت قسم، ریشه این سرطان رو بسوزون ... نذار انرژی جوونی مثل این صرف تحمل درد و ترس نبودن بشه! وقتی که میشه صرف حال دادن به این همه جوون دیگه بشه که باور نمیکردم اینطور با آهنگاش حال کرده باشن! 

خدایا بچه ها نمیرن .... خدایا شیمی درمانی خودش زجره! خدایا .... نارواست  ... خدایا صدامونو بشنو ... من از سرطان متنفــــــــــــــــــــــــــــرم!

پی نوشت خصوصی به خدا: لطفآ ضمن ریشه کن کردن سرطان اون پرستار کثافتی رو هم که از زجر کشیدن یه جوون میتونه فیلم بگیره یه حال اساسی بهش بده! 

پی نوشت عمومی: بعد از اینکه این روزها کمی سواد کارهای این خواننده رو پیدا کردم ، یک favorite هم  واسه خودم دارم الان!
 اونم اینه:





Thursday 25 September 2014

بوی ماه مهر

سلام
 !سلام به شما ... و سلام به پاییز
مدتها بود که نمبنوشتم و از دنیای بلاگ نویسی و دوستان بلاگ نویسم عقب افتاده بودم .. این فیلترینگ در ایران دلیل اولیه این غیبتم بود ، بعدم به «دوری از بلاگ» عادت کردم .. اما بوی ماه مهر به ذوق نوشتنم انداخت! برای همین اول با سرخط خبرهای این روزهام شروع میکنم

اول
 .کوچولو هم اکنون به مدرسه میرود! با کیفی هم قد و قواره خودش هر روز صبح راهی کودکستانش میشود
.روزهای اول سخت ترش بود اما کمکم بهتر شد و امروز مثلا؛ اصلا گریه نکرد! 

 دوم 
دلم بگی نگی برای خونه تنگ شده بود! الان که برگشتم خیلی هم مثل سالهای قبل ناراضی نیستم! گرچه میدونم به خاطر عروسی بردار آقای پدر زمستون برمیگردم و این خودش دلیل خوبیه واسه کمتر غصه دوری رو خوردن

سوم 
 خاله "ل" رو یادتونه؟ یادتونه که خدا بچه توی شکمشو ازش گرفت (چون اینطوری صلاح  میدید)؟؟
حالاعوض اش خدا یه کوچولوی دیگه بهش داد که ایشالا تا یه ماه دیگه به دنیا میاد و کوچولوی ما یه دوست خوب پیدا میکنه! کلی برای خاله "ل" و عمو "پ" خوشحالم 

چهارم 
دلم یک چکمه پلاستیکی میخواد که توش نارمالو باشه 

مرسی و فعلا  خدانگهدار!

Saturday 21 June 2014

زنده باد ایران

این منم ... سرشار از غرور ... سرشار از افتخار ...  افتخار به ایرانی بودنم ... به سربلندی وطنم ... به نام بزرگ و عزیز ایران.
این منم که عشق به سرزمینم در سلول های بدنم نبض میزند .... این منم که هر شب پرچم زیبای وطنم را میبوسم ... این منم یک ایرانی.
هر شب از دلاور مردی ها و رشادت های جوانان وطنم سرخوش میشوم. ورزش فقط عرصه است برای به نمایش در آمدن غیرت و توانایی ایرانی ها و برای به اهتزاز در آمدن پرچم پر افتخار ایران !
زنده باد ایران!


Friday 16 May 2014

سر خط خبرهای وطنی

سلام! سلام این دفعه از خاک پاک وطن!
من اوووووومدم !!!
خلاصه بگم :
١- این بار من و کوچولو پوستمون کنده شد تا شبا عین آدم بخوابیم!!!!
٢- مامان بزرگ و بابا بزرگم عشق دنیا رو کردن با دیدن کوچولو!!!!!
٣- کوچولو روی تمام فرش ها,  اتاق ها, روی همه پله هایی  که من و برادرم و دایی هام  بازی کرده بودیم دوید و بازی کرد!!!
٤- خودم یه کیفی زیر پوستمه! هم یه هوا  نگرانی که دلیلش رو دقیقا نمیدونم! هم خوشی! در کل حس خوبی دارم!
٥- رادیو نمایش گوش میدم شبا تا صبح بالا سرم!  به یاد قدیم ها که تا صبح رادیو رو بالا سرم روشن میذاشتم و  راه شب گوش میدادم! رادیو نمایش بهتره انگار!
٦- کوچولو سریعا برای خودش امپراتوری تشکیل داده و ریس کل قوا شده!!
٧- بهترین دوستای بچگیم یه گالری باز کردن که ٢ بار به دیدنش رفتم و براشون خوشحالم.
٨- نون تازه صبحانه چی میگه؟؟؟؟!
من رفتم صبحانه بخوررررررم! 

Friday 2 May 2014

خوشحالم!

چمدان میبندم و خوشحالم! همیشه برگشتن به ایران خوشحالم میکند! بوی تهران ... بوی کوچه پس کوچه های غرق یاس امین الدوله از حالا توی دماغم میاید! صدای سبزی فروش سر پل تجریش توی گوشم میپیچد از حالا! 
از فکر اینکه بی هوا و بدون خبر کوچولو را ببرم خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ عزیزم و صورت شادشان را ببینم قند توی دلم آب میشود! چشم هایم را میبندم و تصور میکنم که کوچولو در همان جاهایی می دود که من در بچگی دویدم! از تصور کردنش در خانه مامان و بابا ذوق میکنم! از اینکه برادرم کوچولو را ببیند و به قول  خودش لمسش کند کیف میکنم! 
اصلا کوچولو را ولش کن! از اینکه خودم همه را لمس میکنم و از شر ویدئو چت کردن راحت میشوم هم خوشحالم!  من را اصلا چه به غربت!؟!؟؟! من مال این ور ها زندگی کردن نیستم! باید بروم! چمدان میبندم و خوشالم!

Wednesday 16 April 2014

روزهای با هم بودن با سرعت نور میگذرد

مامان و بابا رو آقای پدر رسوند فرودگاه . من و کوچولو توی کوچه ایستادیم، تماشا کردیم و پشت سرشون آب ریختیم.

کوچولو گریه کرد و من برای خوشیِ او جلوی اشک های داغم رو گرفتم و تا خوابیدنش صبر کردم ... صبر کردم تا آقای پدر برگردد ... در رو که به روش باز کردم بارون اشکام باریدن گرفت ... دستها و آغوش مهربان آقای پدر تسلایی به درد دوریم شد...

غبارِ سکوت روی خانه مان نشسته... چراغ ها همه خاموش و سایه ها بی حرکت شده اند! 
آقای پدر برایم ظرف میوه پوست کنده درست کرد و اشکهایم رو پاک کرد...

میدونم که ٣ هفته دیگه بیشتر به رفتنم نمونده و دوری در واقع معنی نداره اما سکوت خونه مثل دو دستِ محکم گلویم را فشار میده! خوب میشم اما ... من پوست کلفت تر از این حرفا هستم! 

دلم برای فردا صبح کوچولو میسوزه ... چه بیکس و ساکت میشه! 

Friday 28 March 2014

ایران

اوضاعم بهتره! آقای پدر برای بهبود حالم (یا نمیدانم چه) میخواهد ماه می من و کوچولو رو به ایران بفرسته! خودش ١ ماه بعد بیاد! گرچه پیشنهاد خیلی خوشحال کننده و امیدوار کننده ایه اما شرط و شروطش زیاده! چون میدونه میخوام برم هی عرصه رو بهم تنگ تر میکنه! میترسه! از دور شدن از کوچولو، از دور شدن و فاصله کلا میترسه! خیلی حق داره! میدونم! اما عین یه بچه تو مغازه شکلات نمیتونم بگذرم! خیلی تو دلم ذوق میاد وقتی به ایران رفتن فکر میکنم! به اینکه برادرم پسرم رو بغل کنه و باهاش بازی کنه! از اینکه پدر بزرگ و مادر بزرگم بتونن کوچولو رو ببینن و از روند رشد و بزرگ شدن و یادگیریش دور نباشن دلم غرق شادی میشه! نمیتونم بگم دلم نمیخواد برم! 
از ٥ تا جمله آقای پدر ٤ تاش تهدیدآمیز و مرتبط با رفتن ایرانه! خسته میشم زیرپوستی ولی دارم دندون سر جگر میذارم و هی قبول میکنم بلکه دلش آروم بگیره! بلکه نترسه که اینطوری به منم خوش بگذره! 
مامان و بابام اینجان و ٢٤ ساعت مراقب کوچولو هستن و من وقت آزاد بیشتری دارم برای دعوا کردن ، بحث کردن ، پیله کردن ... و این حرفا! به جای لذت بردن از بودن مامان و بابا، به بدترین حالت دارم ازش استفاده میکنم! البته همه اش تقصیر من نیست اما اینطوریه دیگه!
برام آرامش بخواهید!

Sunday 23 March 2014

گیجم

روزهای سختی رو میگذرونم. حالم خوب نیست. از فیلم بازی کردن جلوی بقیه که "خوبم! خوشحالم! راضیم!" خسته ام! از همه چیز دلم میخواد فرار کنم! روزهای سختی رو میگذرونم .... هیچ چیز اونطور که تصور کرده بودم نیست! آرامش تو خونه من یه طور دیگه معنا شده....نمیدونم باید چی کار کرد.... دیگه نمیدونم چی صحیحه چی غلط! چه تصمیمی درسته چه تصمیمی نیست! دلم پره و سنگینم ... عیدم عید نیست ....
نمیدونم راه خوب از این امتحان بیرون اومدن چیه... موندن یا رفتن! 
به زور که نمیشه بوی عید آورد ... میشه؟ 


Wednesday 19 March 2014

در سایه ایزد تبارک
عید همگی بود مبارک!



Monday 10 March 2014

ندارد...

دادگاهی هست که بی انصافی در آن حاکم است نه عدل. در این دادگاه من همیشه نقش ثابت متهم را بازی میکنم. جرم هایم روز به روز و لحظه به لحظه سنگین تر میشود . مجازات گناه های کرده و ناکرده ام را در این دادگاه میکشم و بابت آنچه اتفاق نیوفتاده هم متهم میشوم. به اثبات جرم کاری نداریم در این دادگاه, چون هرچقدر هم که حنجره خود را پاره کنیم و وکیل و شاهد و سند و مدرک بیاوریم, تا زمانی که رای قاضی منفی ست اثری ندارد. و رای این قاضی همیشه منفیست. میبرد و میدوزد. شادی های کوچکمان را میگیرد. و با نگرانی های بی مورد آینده و تلخی های گذشته, حالمان را خراب میکند, دوست دارد قاضی بودن را. بی توجه به اینکه من چقدر از متهم بودن و مجرم شناخته شدن خسته ام. بازی در این دادگاه ادامه دارد و نقش ها تغیرناپذیرند. اینکه چقدر دیگر در این بازی دوام میاورم را نمیدانم اما میدانم که دیگر انگیزه برای دفاع و درست کردن شرایط را رفته رفته از دست میدهم و چرخ های ذهن و جسمم کند تر و کند تر میچرخند و صدایم خفه تر و بی اثرتر و فریادم صامت تر میشود. مثل خوابی میماند که در ان فریاد میزنی و کسی نمیشنود, دست و پا میزنی و کسی نمیبیند! پوچ! 
قاضی برایم عزیز است وگرنه بارها و بارها خودم را از این قل و زنجیر ها رها کرده بودم و آزادانه از دادگاه گریخته بودم و فریاد بلندی سر داده بودم!
خدایا کمک!

Saturday 8 March 2014

تریو تهران

این روزها مشغول خوندن کتابی بودم به اسم "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری. کتاب شامل ٣ داستان کوتاه میشه هر کدوم مربوط به یک زن . ارتباط این ٣ داستان که هر کدوم در دوره زمانی متفاوتی اتفاق میوفته در جایی بالاخره با هم روشن میشه... قلم خیلی خاص و زیبایی داشت و من بسیار از خوندنش لذت بردم. 

داستان سوم داستان دختری از نسل من بود به اسم سالومه. به راحتی میشد با او و حالاتش ارتباط برقرار کرد. سادگی بیان احساسات و افکارش چیزی بود که مدتها بود ازقلم هیچ کس نگرفته بودم! توصیف احوالات و نکات ریزی که برای بیشتر نویسنده ها قابل نیست بسیار منو به این کاراکتر نزدیک کرد. براتون چند تیکه کوچیک از این فصل کتاب رو مینویسم که فقط نوع نگارش دوستانه و صمیمی این کتاب رو حس کنین: 

{شاید اولین نشانه ، اسکناس تازه چاپ شده ی ده هزار تومانی بود. نشانی بر اینکه دیگر نبودی که ببینی . که حالا چند روزی میشد چیزی در دست مردم مان موقع خرید و فروش ردوبدل میشد که تو دیگر بیگانه بودی با آن . و لابد داشتی عادت میکردی به دلارهایی که در دست مردمان سرزمینی دیگر است. و عادت میکردی به آب و هوایشان. و غذاهایشان. و طرز لباس پوشیدنشان. و زبانشان. اصلا آنجا بشود خانه ی زبان ات. بتوانی مثل آنها فکر کنی ، مثل آنها به جک هایشان بخندی ،  مثل آنها تعجب کنی. }  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه ٩٢.

{با نامه های مجازی حس قاصدکی بی خاصیت را دارم که ساکن مانده کف اتاقی در بسته. حیف است نسل های بعدی  دیگر کتاب نامه های عاشقانه ندارند. صندوق های پستی مان شده اند مجازی. به جای نام ،  آی دی - نامبر داریم ،  لبخند ها دو نقطه - نیم پرانتزند ، و بوسه ها دو نقطه - فاصله - ستاره. در مجاز عطر نیست، صدای نفس کشیدن یا جویدن شلخته آدامس یا فوت کردن دود سیگار تو هوا نمیاید. هلال کبود پای چشم و رنگ پریدگی لب ها معلوم نمیشود ، تکان بیقرار پاها کسی را لو نمیدهد، حرفها لحن ندارند آن طور که باید.}  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه٩٣.

{بوفه های جمعه اش انگار ارث پدرمان بود. صبحانه هایی که مطمئن ام هیچ جای دنیا تکرار نمیشود. خب تلخ است، حتی همین جا هم دیگر تکرار نمیشود. اصلا تکرارها فقط در ذهن خلاق ما اتفاق می افتند. آنقدر هم بهتر و بهتر اتفاق می افتند که دیگر هیچ شباهتی به اصلشان ندارند! میگویم نکند ما چیزها را آنطور که خودمان میخواهیم به یاد می آوریم؟ نکند برای همین است که دارم همه اینها را برای تو بازگو میکنم؟ تا تو را آنطور که خودم میخواهم ساخته باشم و به یاد بیاورم؟ }  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه ٩٦.

{هربار که راهی با هم رفته را میروم، چیزی سر جای اول اش نیست. بی تو شهر هم دارد جلوی چشمم ذره ذره خراب میشود. میترسم زمان بگذرد و یک روز دیگر هیچ چیز سر جای اولش نباشد. میترسم خودم هم به مرور دچار همین تغییر ها شوم و وقتی شستم خبردار شود که دیگر کار از کار گذشته باشد و میان مان سلسه جبالی! }  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه ٩٩.

اگر فرصت کردین حتما بخونینش! خیلی شیرین و امروزی و قابل لمس بود! من که دوست داشتم!
این هم یه گفتگو در باره کتاب با نویسنده!




Tuesday 4 March 2014

خانه تکانی

خانه تکانی ادامه دارد و هر چیز و هر جا که تمیز و مرتب میشود انگار لایه ای  از خاکستر های نشسته بر روح من پاک میشود! کمد لباسها خطکشی شده دوباره چیده شد و کیسه های بزرگ لباس های نپوشیده در سال گذشته از خانه خارج شد!

برای سبزه هفت سین، ماش در آب ریختم و با هر مشت ماش دعا کردم برای سلامتی همه عزیزانم ....

در حین خانه تکانی گلها جوگیر شدند و شروع به گل دادان کردند! روحم مثل بچه ذوق میکند و دستهایش را به هم میکوبد وقتی گلدانی به گل میاید! 

خانم پاکستانی جدیدی که به تازگی برای تمیزکردن خانه میاید تمام کرکره ها را امروز شست و اتاق ها بوی نویی گرفت! حباب های چراغها را به میل خود درآورد و پاک کرد. حالا چراغهای خانه که روشن میشود چراغهای دل من هم روشن میشود!


بوی عید در دلم پیچیده و... وقتی فکر میکنم چند تایی هم پروانه در دلم پرپر میزنند تا یاد آمدن پدر مادرم میوفتم! ٩ روز مانده و کودک درونم هر چه نزدیکتر میشویم بیشتر بهانه آغوش پدر مادرش را میگیرد! دلم برای برادرم که امسال هم عید تنهاست کباب است و به همین دلیل سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم که عید زهرمارم نشود! خدا هر چه میخواهد به او بدهد که امسال هم پیش پدربزرگ و مادربزرگ عزیزتر از جانم میماند و جور تمام نوه هایی که دور مانده اند رو میکشد! دوستش دارم! از خدا میخواست که کوچولوی ما را ببیند عید را با او باشد!

غازهای کانادایی سر و صدا کنان به خانه برمیگرداند و خبر از آمدن بهار میدهند. کاش روزی برسد که پرستو های غریب دراین خاک هم به خانه برگرداند و صدای انفجار بمب تحویل سال را بار دیگر از وطن بشنوند!

دلم نمیخواست که آدمی میتوانست وطنش را درجعبه های خاک ببرد هر کجا که خواست، دلم میخواست که میشد همچون بنفشه ها ریشه در خاک بمانم.

Wednesday 26 February 2014

بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی

عید نوروز برای من خیلی مهمه! یعنی وقتی میگم خیلی یعنی خیلیییییییی مهمه!

وقتی هنوز ایران زندگی میکردم هم برام خیلی مهم بود و همیشه ذوقشو داشتم و براش  ثانیه شماری میکردم! وقتی از ایران بیرون اومدم ، بوی غربت که گرفتم ، فهمیدم نوروز برام عزیزتر هم شده! چنان دیوانه وار برای عید نوروز تقلا میکردم و میکنم که انگار مهمترین اتفاق تاریخه! که هست!

دل تو دلم نیست که خونه تکونی کنم! از قسمت کمد لباسا که آقای پدر هم مجبوره با من همراهی کنه تا لباسایی که امسال پوشیده نشده بره بدست یه بینوایی برسه خیلی لذت میبرم! همینطور از قسمت کارایی که یک ساله دلم میخواد انجام بدم اما نشده! مثلا یه عمری بود میخواستم سیمهای پشت تلویزیون رو که با سیمهای اینترنت و تلفن و کیبل و همه و همه به هم گوریده بود باز کنم و همه رو مرتب کنم! (که آقای پدر امروز زحمتشو کشید!) و یا ردیف گلدون های بالای سینک تو آشپزخونه رو که دستم بهشون به سختی میرسه بیارم پایین و خاک و گلدوناشو عوض کنم و ترتمیزشون کنم! (که اون رو هم آقای پدر ٢ روز پیش زحمتشو کشید!) خلاصه پُرام از پروژه های عید! 
امسال ویرم گرفته بود برای تختمون یه روی لحاف جدید بخرم! و همینطور فرش حموم خودمون رو نو کنم! پروژه اول رو امروز انجام دادم (گرچه وقتی اومدم خونه متوجه شدم روی لحاف نویی که خریدم خیلی خیلی شبیه همون قبلیه هست!!!!!) اما همچنان به دنبال فرش حموم میگردم!

از دیگر بیماریهای من در مورد عید نوروز خرید وسایل هفت سینه! یعنی از هزار سال قبل فکر اینم که کدوم سین تو کدوم ظرف میره و اینکه شاید امسال یه ظرف جدید احتیاج باشه!!!!!!! خود چیدن سفره که دیگه ماجرای بزرگتریه که دیگه آقای پدر هم متوجه شده شوخی بردار نیست! یعنی از وقتی که سفره پهن میشه و آینه و شمعدون و قرآن روی رحل میرن روی سفره من اشکم همینطور میریزه ! گرچه همیشه همیشه همیشه موزیک شاد میذارم و خودم هی بالا و پایین میپرم اما چی کار کنم که برام همه چیز عید نوروز یه طوری عزیزه که اشکامو در میاره! هزار بار سفره رو از زوایای مختلف نگاه میکنم و چیزای توشو جابجا میکنم! 

سبزه میذارم (گرچه خیلی موقع ها نمیگیره) اما سعی میکنم مال خونه خودم باشه که یه مشت واسه همه عزیزام ریخته ام! میرم تا محل ایرونی ها که شیرینی عید بخرم. آقای پدر طبق رسم این ٩ ساله که با هم زندگی میکنیم روز قبل میره ماهی قرمز و هزار تا گل میخره! لاله و سنبل که جای خودش! بوی عید یهو میپیچه توی دلم! یهو از همه چیز بیشتر خوشم میاد! 

قانون خونه ما اینه که هرکی عید اینجا بود باید تمامی آداب عید رو کامل به جا بیاره! همه باید دم آخر حموم عید برن (و باید از حموم معمولیشون مهم تر باشه!) همه باید حداقل یه تیکه لباس نو بپوشان سر سال تحویل! همه بچه ها باید عیدی های کادو شده تو کاغذ کادو بگیرن و پولا باید بره لای قرآن! همه باید نیم ساعت قبل سال تحویل آماده باشن که بیان سر سفره عکس بگیرن! ناهار حتما سبزی پلو ماهی باید باشه و باید حتما رشته پلو هم بخوریم که رشته کار دستمون بیاد! دم آخر هم که دیگه به تحویل سال کم مونده باید آروم و ساکت باشه و مسخره بازی و اینا نباشه تا حسابی حس و حال بگیرم و با خودم دعا کنم! سلامتی پدر مادرم ، برادرم ، و مادربزرگ و پدربزرگ هامو  از خدا بخوام . واسه زندگی خودم و آقای پدر و آینده کوچولو دعا کنم! روزای شاد و بی غصه  واسه سال جدید ازش بخوام  و از همه نعمتاش  تو سال کهنه تشکر کنم! 
بعد که سال تحویل شد با جیغ و دست و هورا عیدی بدم و عیدی بگیرم و خوشحالی کنم و از شیرینی های سر سفره به همه تعارف کنم! 

بله ،  این طرف دنیا که هستی مجبوری خیلی بکوشی که بوی عید بپیچه تو خونه! باید خیلی بکوشی که بچه ها لذت عید رو یه کم بفهمن! باید خیلی چهارشنبه سوری و عید و سیزده به در رو مهم کرد تا اون چه تو رگ و پی من هست از عشق به این سنت ها نمیره! 

عید رو دوست دارم ... دل تو دلم نیست که زودتر وقت سبزه انداختن بشه! به همین مناسبت این خونه رو هم هول هول و پیشاپیش عید اعلام میکنم و شکل بهاری بهش میدم!

به نظرم نو شدن سال ما ایرونی ها از مال همه تقویم های دیگه پر محتوا تر و زیبا تره! 
عید همگیتون پیشاپیش مبارک ! هورراااااااا 

Thursday 20 February 2014

اولین دوست کوچولو

چند وقتی بود که دلم میخواست کوچولو رو یه جایی ببرم که یه کوچولوی دیگه ببینه و یه خورده با یه بچه دیگه بازی کنه! هر وقت مقایسه میکنم بچگیشو با بچگی های خودم دلم براش میسوزه! تنهاست خیلی و جز این چهاردیواری اتاق نشینمن ما جایی رو نداره که بره! یعنی خونه هر کی هم که بره از بس خرت و پرت همه جا هست نمیشه یک دقیقه ولش کرد! همه چیز رو میریزه و میندازه! 

خلاصه خیلی پرس و جو کردم اما همه بچه هاشون دیگه بزرگ شدن انقدر که یادشون رفته بچه یک ساله چه جایی میتونه باشه و چه جایی نمیشه بره! مثلا برنامه کتاب خوانی یا پازل به درد این سن نمیخوره!

سرتون رو درد نیارم ... آخر از طریق اینترنت یه جا رو پیدا کردم به اسم Playground Paradise که تو ١٠ دقیقه ای خونه ما بود! یه دور رفتم و نگاه کردم. یه فضای بزرگ برای بچه های بین ١ تا ١٢ سال بود که بِدَوَن و بازی کنن! تقریبا همونی بود که میخواستم!


خلاصه یه روز کوچولو رو زدم زیر بغلم (!!!) و بردم اونجا! از شانس من هیچ کس اونجا نبود و بعد از نیم ساعت کم کم داشتم پشیمون میشدم که اومدم که یه خانوم با یه دختر  کوچولو اومد تو. بعد از یه کم آشنایی معلوم شد که دخترش که   محاوره وار"ژو ژو" صداش میکرد درست روز تولد کوچولوی ما به دنیا اومده و همه حرکات و توانایی هاش مثل کوچولوی ما بود! خونواده عرب بودن و تقریبا همه چیز ... حتی محله خونشون شبیه ما بود! 

کوچولو اولش زد زیر گریه و از شونه من پائین  نمیومد! بعد کم کم یخش آب شد و شروع کرد با حفظ فاصله بازی کردن! اما ژو ژوی بیچاره هی میخواست به کوچولوی ما دست بزنه و اونم هی فرار میکرد ... هر از گاهی هم فیلش یاده هندستون میکرد و باز میزد زیر گریه! 

 به این ترتیب بود که کوچولو اولین دوستشو به سختی پیدا کرد!!!!

Wednesday 12 February 2014

من دچار خفقانم!

دلم سنگینه! نفس ندارم! نفسم نمیاد! احساس خفگی میکنم! دلم یه جیغ  بلند میخواد! یا یه گریه که انقدر اشک بیاد که خفه شم! چیزی دلم میخواد که نمیدونم چیه ! کاش میدونستم دردم چیه ... به آقای پدر هم اینطوری فشار میارم اما انگار برام مهم نیست! سِر شدم! بی حس! بی درد! اما پُر ! پُر از سنگینی ... پُر از حجم ناشناخته روی قلب و پلک هام ... توی گلوم.... 
من چه ام شده؟



Thursday 6 February 2014

حالِ دلم خراب است!

من حتی تو شانزده هفده سالگیم هم اینطوری نبودم! هیچ وقت اهل عشق و عاشقی نبودم! همیشه منطق برام مهم بوده. حال و هوام با موسیقی و شعر و خوشنویسی عوض میشد و میشه , اما این تنها وقتیه که خیلی احساسات توم جریحه دار میشه. البته دلتنگی و دوری و خونواده هم اشکم رو در میاره، اما روی هم رفته بیشتر آدم منطقم تا دل!

این روزا اما،  حال و هوای عجیبی دارم! عین دختر بچه های دبیرستانی دلم تند تند میزنه! نه... عاشق کسی نشدم! اما عین بچه ها فیلم های عاشقانه میبینم و صحنه های خیلی رمانتیکشو ٣٠٠ دفعه نگاه میکنم! خل شدم پاک!

فکر بد نکنین! آقای پدر مهربان تر از همیشه است! تو فیلمی که میدیدم پسره مرتب پیشونی دختره رو میبوسید، و اون مرتب همین کار رو میکنه!! امروز صبح ساعت ٦ صبح باید میرفت فرودگاه که برای یه کنفرانسی بره ونکوور , اما زودتر پاشد بود یه پارچ آب پرتقال تازه برام گرفته بود گذشته بود تو یخچال که این ٢ روزی که نیست بخورم! چای هم که دم کرده بود و برام یه یادداشت هم گذشته بود که قلبم رو از محبت پر کرد! 

فکر کنم که این حال و هوا ها منو یه ١٥ سالی دیر پیدا کرده ... !

Thursday 23 January 2014

من مادر هستم

داشتم فیلم "من مادر هستم" ساخته "فریدون جیرانی" رو میدیدم. برای من یکی که خوب بود. چون که همیشه آقای پدر رو مسخره میکردم که چرا انقدر فیلم روی تو تاثیر میذاره که روز و شبت رو قاطی میکنی! و ادعا میکردم که فیلم اصلا بـــــــاید درد جامعه رو بگه! اگه درد رو نگه که مفت نمیارزه! چقدر طنز؟ چقدر چرت؟

و اما من امشب تو تنهایی این فیلم رو دیدم و با صدای بللللللللند  گریه کردم و زاااااااار زدم! دردی رو تو فیلم دیدم که تو پوست و گوشتم حس میشد. بوسه زدن های "هنگامه قاضیانی" بر دست و پایه دخترش دیوانه ام کرد. لالایی خوندنش منو کشت! خورد شدم انقدر که مدتها بود نشده بودم! منی که از تنهایی نمیترسیدم - بلکه ادعا میکردم ازش لذت میبرم - زنگ زدم به آقای پدر که کجایی؟ پس کی میرسی؟ سردم شد! دردم اومد! 
چشم های معترف "حبیب رضایی" ضربان قلبم رو برد بالا! دیوانه ام کرد! 

باید تبریک بگم به تک تک هنرپیشه های فیلم (باران کوثری،  فرهاد اصلانی، پانته آ بهرام به علاوه نامبردهای بالا) و همینطور کارگردان فوق العاده فیلم. 
مدتها بود فیلمی روی من چنین تاثیری نگذشته بود!


Monday 20 January 2014

یک سالگی پسرم!

دیشب تولد یک سالگی پسرم رو جشن گرفتم. برایم این پروسه پر از احساسات عجیب و غریب بود:

- من کی انقدر بزرگ شدم که مادر یک "متولدی" باشم؟!؟!

- خدای من از به دنیا اومدن کوچولو یک ساااال گذشته!!! مگه میشه؟

- با خوشحالی تمام با بادکنک ها و خرت و پرت های تزیین تولد، خونه رو خوشگل کردم و هی جای فک و فامیل خودم رو خالی کردم! 



- برای بچه گانه بودن مهمونی - حداقل یه ذره هم که شده - نان و پنیرِ پینه دوزی درست کردم:





- تنها کسی که بود و برای من خاطره آور بود بودنش، دوست دوران راهنمایی  (تا به امروزم) خاله "س" بود که اومده بود و برام بوی بچگیم رو آورده بود!

- به خاله "س" گفتم وقتی تومدرسه خل بازی در میاوردیم (خصوصا کوچکتر که بودیم ... همون دوران راهنمایی)  هیچ وقت فکر میکردی روزی روزگاری توی کانادا بیای تولد بچه من؟؟؟؟؟!!!!!!


- به یاد تولد های بچگی خودمون شام ساندویچ کالباس و سالاد الویه  دادم!  همین موضوع برام پر از خاطره بود از بچگی هامون ! و صد افسوس برام به همراه داشت  که کوچولو هیچ همبازی نداره تا مثل ما توی تولدش باهاشون بدوئه و خوش بگذرونه! (میدونم که هنوز واسه این حرفا کوچیکه ... کلا میگم!)


- دلم میخواست بزرگتر ها که رفتن با خاله "س"، خاله "ل"، خاله "س ٢"، عمو "پ"، عمو "م"، و آقای پدر صندلی بازی میکنیم!!!! نه فکر کنین فقط من بودم که حال نوستالژیک  داشتما! نه! همه مون همین حال بودیم! عمو "پ" که تا آخر شب به فرفره های روی ساندویچ ها فوت میکرد!!!

- کوچولو گیج و گنگ از این همه هیاهو و شلوغی مات و مبهوت همه رو نگاه میکرد و گاهی گداری هم از خوشحالی ریسه میرفت! خدا رو شکر بهش خوش گذشت! توی کت بلیزر و پاپیونش کلی خنده دار شده بود!!!

- آس دیشب هم این که همه فیلمی که  عمو "م" زحمت کشیده بود و گرفته بود از تولد کوچولو به دلیل شانس خوب من پاک شد!!!!!!!!

من هم اکنون مادر یک پسر یک ساله هستم!!!!! :)





Monday 13 January 2014

منِ نو!

امروز سی و یک ساله میشوم. شروع سی سالگیم، بر خلاف آنچه از همه دوستان شنیده بودم، برایم زهر هلاهل نبود. یادم هست پارسال چنین روزی انقدر کوچولو در شکمم بزرگ و پرجنب و جوش بود که چیزی از خودم در بدنم به چشم نمیامد. سر یک هفته بعد هم که کوچولو به دنیا آمد و نگذاشت مزه ی وارد سی سالگی شدن رو بفهمم. چنان زندگیم دگرگون شد که واقعه ی سی ساله شدن در آن گم بود. 

امسال، بر عکس هممممممه سال های گذشته که از یک ماه قبل همه رو به کشتن میدادم بسکه در مورد تولدم یادآوری میکردم و نقشه میکشیدم، روی تقویم یخچال مامان هزاربار خط خطی میکردم و شکل کادوهایی که میخواستم میکشیدم، نزدیک شدن این روز مهم را هشدار میدادم و چه و چه، اصلا حواسم به خودم نیست! هفته دیگه پسرم یک ساله میشود. و همین موضوع تمام اهمیت تولد خودم رو از رنگ برده! چه کسی فکر میکرد از خواص مادر شدن این چیز ها هم باشد؟ همیشه فکر میکردم که مادر شدن یک عروسک بازی مهرآمیز و ابدیست. اما چیزهای کوچکی در این میان وجود دارد که گرچه به چشم نمیاید، ولی من حداقل تفاوت مادربودن و زمانی که بچه نداشتم رو با این چیزهای کوچک بیشتر حس میکنم: عوض شدن روند کوچکترین چیزهای زندگی که روزی تصور میکردی بخشی ازشخصیت توست وعوض نخواهد شد. 

دنیای مادر بودن و نبودن انگار هیچ دخلی به هم ندارد! انگار نه انگار که یکی ادامه دیگری است! انگار که با تولد موجود کوچکِ نو، یک توی جدید هم متولد میشود! انگار که با در آغوش کشیدن این موجود نحیف، تو هم یک انسان نو میشوی! شگفت آور است لمس این پوست انداختن!

برایم مهم نیست که روز تولدم است، برایم مهمتر این است که ٤ روز پیش پسرم اولین قدمهای عمرش را با آن پاهای گوشتالودش برداشت! مهم این است که کیک تولدش خوشگل باشد نه اینکه وقتی فلانی تولدم را تبریک گفت من چقدر ذوق زده شدم! ....این منم؟!

سی و یک ساله شدم و از این بابت خوشحالم. دوست دارم چهل و یک ساله و پنجاه و یک ساله و شصت و یک ساله بشوم و روز به روز بزرگ شدن کوچولو رو تماشا کنم و قدمهای مسمم ترش را رو به خوشبختی و موفقیت نظاره گر باشم!
این به راستی فصل جدیدی از زندگی من است...



Thursday 2 January 2014

خسته ام!

حس و حال نوشتن ندارم. کوچولو چند شب که خوب نمیخوابه و خوب نمیخوره. مامان میگه مال دندونشه ولی من که دندونِ در حال بیرون زدنی نمیبینم! این همه افتخار میکردم که کوچولو خوب میخوابه و خوب میخوره، حالا این چند روزه هر دو رو از دست دادم! در حالی که شبا همیشه از ٧ شب تا ٧ صبح میخوابید و آخ هم نمیگفت، حالا یه دور ٩ پامیشه یه دور ١٠ یه دور ١١ یه دور ٤ که دیگه تا صبح خدا میدونه چطوری باز خوابش میکنم. از اون طرف به توصیه دکتر از شیر خشک هم گرفتیمش و حالا دیگه شیرِگاو مثل ماها میخوره، در نتیجه حتما باید باهاش غذا بخوره که ضعیف نشه اما نمیخوره که!!! تا چند روز پیش دو لوپی میخوردا! حالا دهانشو سفت میبنده که یه وقت خدایی نکرده قاشق توش نره، اگرهم از دستش در بره و قاشق بره تو دهنش فورا همه رو تف میکنه!حدس میزنم که از اینکه قاشق با دندونش تماس پیدا کنه میترسه، چونکه چیزایی هم که دوست داره، با قاشق نمیخوره!
خلاصه درد سرتون ندم داستانی داریم این چند روزه! 

خدایا چقدر ضعیف و وابسته هستیم وقتی هنوز کودکیم! چطور بعدا به این موجودات پر ادعا و مغرور تبدیل میشیم؟؟