Thursday 23 January 2014

من مادر هستم

داشتم فیلم "من مادر هستم" ساخته "فریدون جیرانی" رو میدیدم. برای من یکی که خوب بود. چون که همیشه آقای پدر رو مسخره میکردم که چرا انقدر فیلم روی تو تاثیر میذاره که روز و شبت رو قاطی میکنی! و ادعا میکردم که فیلم اصلا بـــــــاید درد جامعه رو بگه! اگه درد رو نگه که مفت نمیارزه! چقدر طنز؟ چقدر چرت؟

و اما من امشب تو تنهایی این فیلم رو دیدم و با صدای بللللللللند  گریه کردم و زاااااااار زدم! دردی رو تو فیلم دیدم که تو پوست و گوشتم حس میشد. بوسه زدن های "هنگامه قاضیانی" بر دست و پایه دخترش دیوانه ام کرد. لالایی خوندنش منو کشت! خورد شدم انقدر که مدتها بود نشده بودم! منی که از تنهایی نمیترسیدم - بلکه ادعا میکردم ازش لذت میبرم - زنگ زدم به آقای پدر که کجایی؟ پس کی میرسی؟ سردم شد! دردم اومد! 
چشم های معترف "حبیب رضایی" ضربان قلبم رو برد بالا! دیوانه ام کرد! 

باید تبریک بگم به تک تک هنرپیشه های فیلم (باران کوثری،  فرهاد اصلانی، پانته آ بهرام به علاوه نامبردهای بالا) و همینطور کارگردان فوق العاده فیلم. 
مدتها بود فیلمی روی من چنین تاثیری نگذشته بود!


Monday 20 January 2014

یک سالگی پسرم!

دیشب تولد یک سالگی پسرم رو جشن گرفتم. برایم این پروسه پر از احساسات عجیب و غریب بود:

- من کی انقدر بزرگ شدم که مادر یک "متولدی" باشم؟!؟!

- خدای من از به دنیا اومدن کوچولو یک ساااال گذشته!!! مگه میشه؟

- با خوشحالی تمام با بادکنک ها و خرت و پرت های تزیین تولد، خونه رو خوشگل کردم و هی جای فک و فامیل خودم رو خالی کردم! 



- برای بچه گانه بودن مهمونی - حداقل یه ذره هم که شده - نان و پنیرِ پینه دوزی درست کردم:





- تنها کسی که بود و برای من خاطره آور بود بودنش، دوست دوران راهنمایی  (تا به امروزم) خاله "س" بود که اومده بود و برام بوی بچگیم رو آورده بود!

- به خاله "س" گفتم وقتی تومدرسه خل بازی در میاوردیم (خصوصا کوچکتر که بودیم ... همون دوران راهنمایی)  هیچ وقت فکر میکردی روزی روزگاری توی کانادا بیای تولد بچه من؟؟؟؟؟!!!!!!


- به یاد تولد های بچگی خودمون شام ساندویچ کالباس و سالاد الویه  دادم!  همین موضوع برام پر از خاطره بود از بچگی هامون ! و صد افسوس برام به همراه داشت  که کوچولو هیچ همبازی نداره تا مثل ما توی تولدش باهاشون بدوئه و خوش بگذرونه! (میدونم که هنوز واسه این حرفا کوچیکه ... کلا میگم!)


- دلم میخواست بزرگتر ها که رفتن با خاله "س"، خاله "ل"، خاله "س ٢"، عمو "پ"، عمو "م"، و آقای پدر صندلی بازی میکنیم!!!! نه فکر کنین فقط من بودم که حال نوستالژیک  داشتما! نه! همه مون همین حال بودیم! عمو "پ" که تا آخر شب به فرفره های روی ساندویچ ها فوت میکرد!!!

- کوچولو گیج و گنگ از این همه هیاهو و شلوغی مات و مبهوت همه رو نگاه میکرد و گاهی گداری هم از خوشحالی ریسه میرفت! خدا رو شکر بهش خوش گذشت! توی کت بلیزر و پاپیونش کلی خنده دار شده بود!!!

- آس دیشب هم این که همه فیلمی که  عمو "م" زحمت کشیده بود و گرفته بود از تولد کوچولو به دلیل شانس خوب من پاک شد!!!!!!!!

من هم اکنون مادر یک پسر یک ساله هستم!!!!! :)





Monday 13 January 2014

منِ نو!

امروز سی و یک ساله میشوم. شروع سی سالگیم، بر خلاف آنچه از همه دوستان شنیده بودم، برایم زهر هلاهل نبود. یادم هست پارسال چنین روزی انقدر کوچولو در شکمم بزرگ و پرجنب و جوش بود که چیزی از خودم در بدنم به چشم نمیامد. سر یک هفته بعد هم که کوچولو به دنیا آمد و نگذاشت مزه ی وارد سی سالگی شدن رو بفهمم. چنان زندگیم دگرگون شد که واقعه ی سی ساله شدن در آن گم بود. 

امسال، بر عکس هممممممه سال های گذشته که از یک ماه قبل همه رو به کشتن میدادم بسکه در مورد تولدم یادآوری میکردم و نقشه میکشیدم، روی تقویم یخچال مامان هزاربار خط خطی میکردم و شکل کادوهایی که میخواستم میکشیدم، نزدیک شدن این روز مهم را هشدار میدادم و چه و چه، اصلا حواسم به خودم نیست! هفته دیگه پسرم یک ساله میشود. و همین موضوع تمام اهمیت تولد خودم رو از رنگ برده! چه کسی فکر میکرد از خواص مادر شدن این چیز ها هم باشد؟ همیشه فکر میکردم که مادر شدن یک عروسک بازی مهرآمیز و ابدیست. اما چیزهای کوچکی در این میان وجود دارد که گرچه به چشم نمیاید، ولی من حداقل تفاوت مادربودن و زمانی که بچه نداشتم رو با این چیزهای کوچک بیشتر حس میکنم: عوض شدن روند کوچکترین چیزهای زندگی که روزی تصور میکردی بخشی ازشخصیت توست وعوض نخواهد شد. 

دنیای مادر بودن و نبودن انگار هیچ دخلی به هم ندارد! انگار نه انگار که یکی ادامه دیگری است! انگار که با تولد موجود کوچکِ نو، یک توی جدید هم متولد میشود! انگار که با در آغوش کشیدن این موجود نحیف، تو هم یک انسان نو میشوی! شگفت آور است لمس این پوست انداختن!

برایم مهم نیست که روز تولدم است، برایم مهمتر این است که ٤ روز پیش پسرم اولین قدمهای عمرش را با آن پاهای گوشتالودش برداشت! مهم این است که کیک تولدش خوشگل باشد نه اینکه وقتی فلانی تولدم را تبریک گفت من چقدر ذوق زده شدم! ....این منم؟!

سی و یک ساله شدم و از این بابت خوشحالم. دوست دارم چهل و یک ساله و پنجاه و یک ساله و شصت و یک ساله بشوم و روز به روز بزرگ شدن کوچولو رو تماشا کنم و قدمهای مسمم ترش را رو به خوشبختی و موفقیت نظاره گر باشم!
این به راستی فصل جدیدی از زندگی من است...



Thursday 2 January 2014

خسته ام!

حس و حال نوشتن ندارم. کوچولو چند شب که خوب نمیخوابه و خوب نمیخوره. مامان میگه مال دندونشه ولی من که دندونِ در حال بیرون زدنی نمیبینم! این همه افتخار میکردم که کوچولو خوب میخوابه و خوب میخوره، حالا این چند روزه هر دو رو از دست دادم! در حالی که شبا همیشه از ٧ شب تا ٧ صبح میخوابید و آخ هم نمیگفت، حالا یه دور ٩ پامیشه یه دور ١٠ یه دور ١١ یه دور ٤ که دیگه تا صبح خدا میدونه چطوری باز خوابش میکنم. از اون طرف به توصیه دکتر از شیر خشک هم گرفتیمش و حالا دیگه شیرِگاو مثل ماها میخوره، در نتیجه حتما باید باهاش غذا بخوره که ضعیف نشه اما نمیخوره که!!! تا چند روز پیش دو لوپی میخوردا! حالا دهانشو سفت میبنده که یه وقت خدایی نکرده قاشق توش نره، اگرهم از دستش در بره و قاشق بره تو دهنش فورا همه رو تف میکنه!حدس میزنم که از اینکه قاشق با دندونش تماس پیدا کنه میترسه، چونکه چیزایی هم که دوست داره، با قاشق نمیخوره!
خلاصه درد سرتون ندم داستانی داریم این چند روزه! 

خدایا چقدر ضعیف و وابسته هستیم وقتی هنوز کودکیم! چطور بعدا به این موجودات پر ادعا و مغرور تبدیل میشیم؟؟