Wednesday 26 February 2014

بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی

عید نوروز برای من خیلی مهمه! یعنی وقتی میگم خیلی یعنی خیلیییییییی مهمه!

وقتی هنوز ایران زندگی میکردم هم برام خیلی مهم بود و همیشه ذوقشو داشتم و براش  ثانیه شماری میکردم! وقتی از ایران بیرون اومدم ، بوی غربت که گرفتم ، فهمیدم نوروز برام عزیزتر هم شده! چنان دیوانه وار برای عید نوروز تقلا میکردم و میکنم که انگار مهمترین اتفاق تاریخه! که هست!

دل تو دلم نیست که خونه تکونی کنم! از قسمت کمد لباسا که آقای پدر هم مجبوره با من همراهی کنه تا لباسایی که امسال پوشیده نشده بره بدست یه بینوایی برسه خیلی لذت میبرم! همینطور از قسمت کارایی که یک ساله دلم میخواد انجام بدم اما نشده! مثلا یه عمری بود میخواستم سیمهای پشت تلویزیون رو که با سیمهای اینترنت و تلفن و کیبل و همه و همه به هم گوریده بود باز کنم و همه رو مرتب کنم! (که آقای پدر امروز زحمتشو کشید!) و یا ردیف گلدون های بالای سینک تو آشپزخونه رو که دستم بهشون به سختی میرسه بیارم پایین و خاک و گلدوناشو عوض کنم و ترتمیزشون کنم! (که اون رو هم آقای پدر ٢ روز پیش زحمتشو کشید!) خلاصه پُرام از پروژه های عید! 
امسال ویرم گرفته بود برای تختمون یه روی لحاف جدید بخرم! و همینطور فرش حموم خودمون رو نو کنم! پروژه اول رو امروز انجام دادم (گرچه وقتی اومدم خونه متوجه شدم روی لحاف نویی که خریدم خیلی خیلی شبیه همون قبلیه هست!!!!!) اما همچنان به دنبال فرش حموم میگردم!

از دیگر بیماریهای من در مورد عید نوروز خرید وسایل هفت سینه! یعنی از هزار سال قبل فکر اینم که کدوم سین تو کدوم ظرف میره و اینکه شاید امسال یه ظرف جدید احتیاج باشه!!!!!!! خود چیدن سفره که دیگه ماجرای بزرگتریه که دیگه آقای پدر هم متوجه شده شوخی بردار نیست! یعنی از وقتی که سفره پهن میشه و آینه و شمعدون و قرآن روی رحل میرن روی سفره من اشکم همینطور میریزه ! گرچه همیشه همیشه همیشه موزیک شاد میذارم و خودم هی بالا و پایین میپرم اما چی کار کنم که برام همه چیز عید نوروز یه طوری عزیزه که اشکامو در میاره! هزار بار سفره رو از زوایای مختلف نگاه میکنم و چیزای توشو جابجا میکنم! 

سبزه میذارم (گرچه خیلی موقع ها نمیگیره) اما سعی میکنم مال خونه خودم باشه که یه مشت واسه همه عزیزام ریخته ام! میرم تا محل ایرونی ها که شیرینی عید بخرم. آقای پدر طبق رسم این ٩ ساله که با هم زندگی میکنیم روز قبل میره ماهی قرمز و هزار تا گل میخره! لاله و سنبل که جای خودش! بوی عید یهو میپیچه توی دلم! یهو از همه چیز بیشتر خوشم میاد! 

قانون خونه ما اینه که هرکی عید اینجا بود باید تمامی آداب عید رو کامل به جا بیاره! همه باید دم آخر حموم عید برن (و باید از حموم معمولیشون مهم تر باشه!) همه باید حداقل یه تیکه لباس نو بپوشان سر سال تحویل! همه بچه ها باید عیدی های کادو شده تو کاغذ کادو بگیرن و پولا باید بره لای قرآن! همه باید نیم ساعت قبل سال تحویل آماده باشن که بیان سر سفره عکس بگیرن! ناهار حتما سبزی پلو ماهی باید باشه و باید حتما رشته پلو هم بخوریم که رشته کار دستمون بیاد! دم آخر هم که دیگه به تحویل سال کم مونده باید آروم و ساکت باشه و مسخره بازی و اینا نباشه تا حسابی حس و حال بگیرم و با خودم دعا کنم! سلامتی پدر مادرم ، برادرم ، و مادربزرگ و پدربزرگ هامو  از خدا بخوام . واسه زندگی خودم و آقای پدر و آینده کوچولو دعا کنم! روزای شاد و بی غصه  واسه سال جدید ازش بخوام  و از همه نعمتاش  تو سال کهنه تشکر کنم! 
بعد که سال تحویل شد با جیغ و دست و هورا عیدی بدم و عیدی بگیرم و خوشحالی کنم و از شیرینی های سر سفره به همه تعارف کنم! 

بله ،  این طرف دنیا که هستی مجبوری خیلی بکوشی که بوی عید بپیچه تو خونه! باید خیلی بکوشی که بچه ها لذت عید رو یه کم بفهمن! باید خیلی چهارشنبه سوری و عید و سیزده به در رو مهم کرد تا اون چه تو رگ و پی من هست از عشق به این سنت ها نمیره! 

عید رو دوست دارم ... دل تو دلم نیست که زودتر وقت سبزه انداختن بشه! به همین مناسبت این خونه رو هم هول هول و پیشاپیش عید اعلام میکنم و شکل بهاری بهش میدم!

به نظرم نو شدن سال ما ایرونی ها از مال همه تقویم های دیگه پر محتوا تر و زیبا تره! 
عید همگیتون پیشاپیش مبارک ! هورراااااااا 

Thursday 20 February 2014

اولین دوست کوچولو

چند وقتی بود که دلم میخواست کوچولو رو یه جایی ببرم که یه کوچولوی دیگه ببینه و یه خورده با یه بچه دیگه بازی کنه! هر وقت مقایسه میکنم بچگیشو با بچگی های خودم دلم براش میسوزه! تنهاست خیلی و جز این چهاردیواری اتاق نشینمن ما جایی رو نداره که بره! یعنی خونه هر کی هم که بره از بس خرت و پرت همه جا هست نمیشه یک دقیقه ولش کرد! همه چیز رو میریزه و میندازه! 

خلاصه خیلی پرس و جو کردم اما همه بچه هاشون دیگه بزرگ شدن انقدر که یادشون رفته بچه یک ساله چه جایی میتونه باشه و چه جایی نمیشه بره! مثلا برنامه کتاب خوانی یا پازل به درد این سن نمیخوره!

سرتون رو درد نیارم ... آخر از طریق اینترنت یه جا رو پیدا کردم به اسم Playground Paradise که تو ١٠ دقیقه ای خونه ما بود! یه دور رفتم و نگاه کردم. یه فضای بزرگ برای بچه های بین ١ تا ١٢ سال بود که بِدَوَن و بازی کنن! تقریبا همونی بود که میخواستم!


خلاصه یه روز کوچولو رو زدم زیر بغلم (!!!) و بردم اونجا! از شانس من هیچ کس اونجا نبود و بعد از نیم ساعت کم کم داشتم پشیمون میشدم که اومدم که یه خانوم با یه دختر  کوچولو اومد تو. بعد از یه کم آشنایی معلوم شد که دخترش که   محاوره وار"ژو ژو" صداش میکرد درست روز تولد کوچولوی ما به دنیا اومده و همه حرکات و توانایی هاش مثل کوچولوی ما بود! خونواده عرب بودن و تقریبا همه چیز ... حتی محله خونشون شبیه ما بود! 

کوچولو اولش زد زیر گریه و از شونه من پائین  نمیومد! بعد کم کم یخش آب شد و شروع کرد با حفظ فاصله بازی کردن! اما ژو ژوی بیچاره هی میخواست به کوچولوی ما دست بزنه و اونم هی فرار میکرد ... هر از گاهی هم فیلش یاده هندستون میکرد و باز میزد زیر گریه! 

 به این ترتیب بود که کوچولو اولین دوستشو به سختی پیدا کرد!!!!

Wednesday 12 February 2014

من دچار خفقانم!

دلم سنگینه! نفس ندارم! نفسم نمیاد! احساس خفگی میکنم! دلم یه جیغ  بلند میخواد! یا یه گریه که انقدر اشک بیاد که خفه شم! چیزی دلم میخواد که نمیدونم چیه ! کاش میدونستم دردم چیه ... به آقای پدر هم اینطوری فشار میارم اما انگار برام مهم نیست! سِر شدم! بی حس! بی درد! اما پُر ! پُر از سنگینی ... پُر از حجم ناشناخته روی قلب و پلک هام ... توی گلوم.... 
من چه ام شده؟



Thursday 6 February 2014

حالِ دلم خراب است!

من حتی تو شانزده هفده سالگیم هم اینطوری نبودم! هیچ وقت اهل عشق و عاشقی نبودم! همیشه منطق برام مهم بوده. حال و هوام با موسیقی و شعر و خوشنویسی عوض میشد و میشه , اما این تنها وقتیه که خیلی احساسات توم جریحه دار میشه. البته دلتنگی و دوری و خونواده هم اشکم رو در میاره، اما روی هم رفته بیشتر آدم منطقم تا دل!

این روزا اما،  حال و هوای عجیبی دارم! عین دختر بچه های دبیرستانی دلم تند تند میزنه! نه... عاشق کسی نشدم! اما عین بچه ها فیلم های عاشقانه میبینم و صحنه های خیلی رمانتیکشو ٣٠٠ دفعه نگاه میکنم! خل شدم پاک!

فکر بد نکنین! آقای پدر مهربان تر از همیشه است! تو فیلمی که میدیدم پسره مرتب پیشونی دختره رو میبوسید، و اون مرتب همین کار رو میکنه!! امروز صبح ساعت ٦ صبح باید میرفت فرودگاه که برای یه کنفرانسی بره ونکوور , اما زودتر پاشد بود یه پارچ آب پرتقال تازه برام گرفته بود گذشته بود تو یخچال که این ٢ روزی که نیست بخورم! چای هم که دم کرده بود و برام یه یادداشت هم گذشته بود که قلبم رو از محبت پر کرد! 

فکر کنم که این حال و هوا ها منو یه ١٥ سالی دیر پیدا کرده ... !