Wednesday 16 April 2014

روزهای با هم بودن با سرعت نور میگذرد

مامان و بابا رو آقای پدر رسوند فرودگاه . من و کوچولو توی کوچه ایستادیم، تماشا کردیم و پشت سرشون آب ریختیم.

کوچولو گریه کرد و من برای خوشیِ او جلوی اشک های داغم رو گرفتم و تا خوابیدنش صبر کردم ... صبر کردم تا آقای پدر برگردد ... در رو که به روش باز کردم بارون اشکام باریدن گرفت ... دستها و آغوش مهربان آقای پدر تسلایی به درد دوریم شد...

غبارِ سکوت روی خانه مان نشسته... چراغ ها همه خاموش و سایه ها بی حرکت شده اند! 
آقای پدر برایم ظرف میوه پوست کنده درست کرد و اشکهایم رو پاک کرد...

میدونم که ٣ هفته دیگه بیشتر به رفتنم نمونده و دوری در واقع معنی نداره اما سکوت خونه مثل دو دستِ محکم گلویم را فشار میده! خوب میشم اما ... من پوست کلفت تر از این حرفا هستم! 

دلم برای فردا صبح کوچولو میسوزه ... چه بیکس و ساکت میشه!