Friday 28 March 2014

ایران

اوضاعم بهتره! آقای پدر برای بهبود حالم (یا نمیدانم چه) میخواهد ماه می من و کوچولو رو به ایران بفرسته! خودش ١ ماه بعد بیاد! گرچه پیشنهاد خیلی خوشحال کننده و امیدوار کننده ایه اما شرط و شروطش زیاده! چون میدونه میخوام برم هی عرصه رو بهم تنگ تر میکنه! میترسه! از دور شدن از کوچولو، از دور شدن و فاصله کلا میترسه! خیلی حق داره! میدونم! اما عین یه بچه تو مغازه شکلات نمیتونم بگذرم! خیلی تو دلم ذوق میاد وقتی به ایران رفتن فکر میکنم! به اینکه برادرم پسرم رو بغل کنه و باهاش بازی کنه! از اینکه پدر بزرگ و مادر بزرگم بتونن کوچولو رو ببینن و از روند رشد و بزرگ شدن و یادگیریش دور نباشن دلم غرق شادی میشه! نمیتونم بگم دلم نمیخواد برم! 
از ٥ تا جمله آقای پدر ٤ تاش تهدیدآمیز و مرتبط با رفتن ایرانه! خسته میشم زیرپوستی ولی دارم دندون سر جگر میذارم و هی قبول میکنم بلکه دلش آروم بگیره! بلکه نترسه که اینطوری به منم خوش بگذره! 
مامان و بابام اینجان و ٢٤ ساعت مراقب کوچولو هستن و من وقت آزاد بیشتری دارم برای دعوا کردن ، بحث کردن ، پیله کردن ... و این حرفا! به جای لذت بردن از بودن مامان و بابا، به بدترین حالت دارم ازش استفاده میکنم! البته همه اش تقصیر من نیست اما اینطوریه دیگه!
برام آرامش بخواهید!

Sunday 23 March 2014

گیجم

روزهای سختی رو میگذرونم. حالم خوب نیست. از فیلم بازی کردن جلوی بقیه که "خوبم! خوشحالم! راضیم!" خسته ام! از همه چیز دلم میخواد فرار کنم! روزهای سختی رو میگذرونم .... هیچ چیز اونطور که تصور کرده بودم نیست! آرامش تو خونه من یه طور دیگه معنا شده....نمیدونم باید چی کار کرد.... دیگه نمیدونم چی صحیحه چی غلط! چه تصمیمی درسته چه تصمیمی نیست! دلم پره و سنگینم ... عیدم عید نیست ....
نمیدونم راه خوب از این امتحان بیرون اومدن چیه... موندن یا رفتن! 
به زور که نمیشه بوی عید آورد ... میشه؟ 


Wednesday 19 March 2014

در سایه ایزد تبارک
عید همگی بود مبارک!



Monday 10 March 2014

ندارد...

دادگاهی هست که بی انصافی در آن حاکم است نه عدل. در این دادگاه من همیشه نقش ثابت متهم را بازی میکنم. جرم هایم روز به روز و لحظه به لحظه سنگین تر میشود . مجازات گناه های کرده و ناکرده ام را در این دادگاه میکشم و بابت آنچه اتفاق نیوفتاده هم متهم میشوم. به اثبات جرم کاری نداریم در این دادگاه, چون هرچقدر هم که حنجره خود را پاره کنیم و وکیل و شاهد و سند و مدرک بیاوریم, تا زمانی که رای قاضی منفی ست اثری ندارد. و رای این قاضی همیشه منفیست. میبرد و میدوزد. شادی های کوچکمان را میگیرد. و با نگرانی های بی مورد آینده و تلخی های گذشته, حالمان را خراب میکند, دوست دارد قاضی بودن را. بی توجه به اینکه من چقدر از متهم بودن و مجرم شناخته شدن خسته ام. بازی در این دادگاه ادامه دارد و نقش ها تغیرناپذیرند. اینکه چقدر دیگر در این بازی دوام میاورم را نمیدانم اما میدانم که دیگر انگیزه برای دفاع و درست کردن شرایط را رفته رفته از دست میدهم و چرخ های ذهن و جسمم کند تر و کند تر میچرخند و صدایم خفه تر و بی اثرتر و فریادم صامت تر میشود. مثل خوابی میماند که در ان فریاد میزنی و کسی نمیشنود, دست و پا میزنی و کسی نمیبیند! پوچ! 
قاضی برایم عزیز است وگرنه بارها و بارها خودم را از این قل و زنجیر ها رها کرده بودم و آزادانه از دادگاه گریخته بودم و فریاد بلندی سر داده بودم!
خدایا کمک!

Saturday 8 March 2014

تریو تهران

این روزها مشغول خوندن کتابی بودم به اسم "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری. کتاب شامل ٣ داستان کوتاه میشه هر کدوم مربوط به یک زن . ارتباط این ٣ داستان که هر کدوم در دوره زمانی متفاوتی اتفاق میوفته در جایی بالاخره با هم روشن میشه... قلم خیلی خاص و زیبایی داشت و من بسیار از خوندنش لذت بردم. 

داستان سوم داستان دختری از نسل من بود به اسم سالومه. به راحتی میشد با او و حالاتش ارتباط برقرار کرد. سادگی بیان احساسات و افکارش چیزی بود که مدتها بود ازقلم هیچ کس نگرفته بودم! توصیف احوالات و نکات ریزی که برای بیشتر نویسنده ها قابل نیست بسیار منو به این کاراکتر نزدیک کرد. براتون چند تیکه کوچیک از این فصل کتاب رو مینویسم که فقط نوع نگارش دوستانه و صمیمی این کتاب رو حس کنین: 

{شاید اولین نشانه ، اسکناس تازه چاپ شده ی ده هزار تومانی بود. نشانی بر اینکه دیگر نبودی که ببینی . که حالا چند روزی میشد چیزی در دست مردم مان موقع خرید و فروش ردوبدل میشد که تو دیگر بیگانه بودی با آن . و لابد داشتی عادت میکردی به دلارهایی که در دست مردمان سرزمینی دیگر است. و عادت میکردی به آب و هوایشان. و غذاهایشان. و طرز لباس پوشیدنشان. و زبانشان. اصلا آنجا بشود خانه ی زبان ات. بتوانی مثل آنها فکر کنی ، مثل آنها به جک هایشان بخندی ،  مثل آنها تعجب کنی. }  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه ٩٢.

{با نامه های مجازی حس قاصدکی بی خاصیت را دارم که ساکن مانده کف اتاقی در بسته. حیف است نسل های بعدی  دیگر کتاب نامه های عاشقانه ندارند. صندوق های پستی مان شده اند مجازی. به جای نام ،  آی دی - نامبر داریم ،  لبخند ها دو نقطه - نیم پرانتزند ، و بوسه ها دو نقطه - فاصله - ستاره. در مجاز عطر نیست، صدای نفس کشیدن یا جویدن شلخته آدامس یا فوت کردن دود سیگار تو هوا نمیاید. هلال کبود پای چشم و رنگ پریدگی لب ها معلوم نمیشود ، تکان بیقرار پاها کسی را لو نمیدهد، حرفها لحن ندارند آن طور که باید.}  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه٩٣.

{بوفه های جمعه اش انگار ارث پدرمان بود. صبحانه هایی که مطمئن ام هیچ جای دنیا تکرار نمیشود. خب تلخ است، حتی همین جا هم دیگر تکرار نمیشود. اصلا تکرارها فقط در ذهن خلاق ما اتفاق می افتند. آنقدر هم بهتر و بهتر اتفاق می افتند که دیگر هیچ شباهتی به اصلشان ندارند! میگویم نکند ما چیزها را آنطور که خودمان میخواهیم به یاد می آوریم؟ نکند برای همین است که دارم همه اینها را برای تو بازگو میکنم؟ تا تو را آنطور که خودم میخواهم ساخته باشم و به یاد بیاورم؟ }  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه ٩٦.

{هربار که راهی با هم رفته را میروم، چیزی سر جای اول اش نیست. بی تو شهر هم دارد جلوی چشمم ذره ذره خراب میشود. میترسم زمان بگذرد و یک روز دیگر هیچ چیز سر جای اولش نباشد. میترسم خودم هم به مرور دچار همین تغییر ها شوم و وقتی شستم خبردار شود که دیگر کار از کار گذشته باشد و میان مان سلسه جبالی! }  "تریو تهران" نوشته رضیه انصاری، صفحه ٩٩.

اگر فرصت کردین حتما بخونینش! خیلی شیرین و امروزی و قابل لمس بود! من که دوست داشتم!
این هم یه گفتگو در باره کتاب با نویسنده!




Tuesday 4 March 2014

خانه تکانی

خانه تکانی ادامه دارد و هر چیز و هر جا که تمیز و مرتب میشود انگار لایه ای  از خاکستر های نشسته بر روح من پاک میشود! کمد لباسها خطکشی شده دوباره چیده شد و کیسه های بزرگ لباس های نپوشیده در سال گذشته از خانه خارج شد!

برای سبزه هفت سین، ماش در آب ریختم و با هر مشت ماش دعا کردم برای سلامتی همه عزیزانم ....

در حین خانه تکانی گلها جوگیر شدند و شروع به گل دادان کردند! روحم مثل بچه ذوق میکند و دستهایش را به هم میکوبد وقتی گلدانی به گل میاید! 

خانم پاکستانی جدیدی که به تازگی برای تمیزکردن خانه میاید تمام کرکره ها را امروز شست و اتاق ها بوی نویی گرفت! حباب های چراغها را به میل خود درآورد و پاک کرد. حالا چراغهای خانه که روشن میشود چراغهای دل من هم روشن میشود!


بوی عید در دلم پیچیده و... وقتی فکر میکنم چند تایی هم پروانه در دلم پرپر میزنند تا یاد آمدن پدر مادرم میوفتم! ٩ روز مانده و کودک درونم هر چه نزدیکتر میشویم بیشتر بهانه آغوش پدر مادرش را میگیرد! دلم برای برادرم که امسال هم عید تنهاست کباب است و به همین دلیل سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم که عید زهرمارم نشود! خدا هر چه میخواهد به او بدهد که امسال هم پیش پدربزرگ و مادربزرگ عزیزتر از جانم میماند و جور تمام نوه هایی که دور مانده اند رو میکشد! دوستش دارم! از خدا میخواست که کوچولوی ما را ببیند عید را با او باشد!

غازهای کانادایی سر و صدا کنان به خانه برمیگرداند و خبر از آمدن بهار میدهند. کاش روزی برسد که پرستو های غریب دراین خاک هم به خانه برگرداند و صدای انفجار بمب تحویل سال را بار دیگر از وطن بشنوند!

دلم نمیخواست که آدمی میتوانست وطنش را درجعبه های خاک ببرد هر کجا که خواست، دلم میخواست که میشد همچون بنفشه ها ریشه در خاک بمانم.