بارون میاد، اونم چــــــــــــــــه بارونی! از صبح که حدود ۸:۳۰ با صدای کوچولو از تو مونیتورش بیدار شدم و دلم یهو وسط (که چه عرض کنم، آخرِ) تابستونی ربدشامبر خواست، بارون میومد! از اون صبحهای تاریک بود... اما خوش اخلاقیِ کوچولو و اون خنده مهربونِ از سرِ جیگرش وقتی منو خوابالو بالای سرش دید همه چیزو روشنتر کرد!
دو تا بغلِ سفت و دو تا ماچ آبدارش کردم و روز بارونیمون رو با هم شروع کردیم!
This comment has been removed by the author.
ReplyDeleteمردم توی فیس بوک عکس چیزای خوشمزه میذارن
ReplyDeleteتو اینجا از چیزای خوشمزه تعریف کن...
من که از دست رفتم...
خخخخخ
Deleteفکر کردم خودت هم از این خوشمزه ها داری، نه؟
بله که دارم... خوبشم دارم... ولی الان به قدری بزرگ شدن که وقتی عکسهای خودشون رو میبینن دلشون میخواد بچگیهای خودشون رو بخورن!!!
Deleteراستش بازم دلم میخواد....
من دلم میخواد هفت تا بچه داشته باشم! به نظرم که معطل نکن!
Delete