Tuesday 18 November 2014

سرطان خیلی خیلی خراست ...

یه غرور یخی، یه ستاره سرد 
یه شب از همه چی به خدا گله کرد ...
... یه دفعه به خودش همه چـــی رو ســــــپرد 
دیگه گریه نکرد ... فقط حوصـــــــــــــــــــله کرد ....

من نه طرفدار مرتضی پاشایی بودم، نه میشناختمش. آهنگاشو همینطوری از رادیو جوان یا این ور اون ور شنیده بودم و خیلی هم به نظرم صداش  قشنگ بود، اما هیچی ازش نمیدونستم.

 کاری به این که خیلی با احساس میخوند و شعرای لطیفی انتخاب میکرد ندارم (که این اطلاعتم هم همه در واقع حاصل این دو سه روز گوش کردن کارشه! ) ... جوون میمیره من میمیرم ... خدایا تو را به شرفِ آدمیت قسم، ریشه این سرطان رو بسوزون ... نذار انرژی جوونی مثل این صرف تحمل درد و ترس نبودن بشه! وقتی که میشه صرف حال دادن به این همه جوون دیگه بشه که باور نمیکردم اینطور با آهنگاش حال کرده باشن! 

خدایا بچه ها نمیرن .... خدایا شیمی درمانی خودش زجره! خدایا .... نارواست  ... خدایا صدامونو بشنو ... من از سرطان متنفــــــــــــــــــــــــــــرم!

پی نوشت خصوصی به خدا: لطفآ ضمن ریشه کن کردن سرطان اون پرستار کثافتی رو هم که از زجر کشیدن یه جوون میتونه فیلم بگیره یه حال اساسی بهش بده! 

پی نوشت عمومی: بعد از اینکه این روزها کمی سواد کارهای این خواننده رو پیدا کردم ، یک favorite هم  واسه خودم دارم الان!
 اونم اینه:





No comments:

Post a Comment