Wednesday 25 December 2013

SEASON OF LIGHTS!

کریسمس رو جشن نمیگیریم به دلایل زیر:

۱- از مسلمانی چی فهمیدیم که از مسیحیت؟
۲- آقای پدر خیلی مخالف است!
۳- توضیح خوبی برایش نداریم، بخصوص برای بعدِهای کوچولو!
۴- دق مرگ میشم از دیدن دوستان ایرانی (خصوصا در ایران) که درخت میگذارن و جشن میگیرن!


دوست داشتم کریسمس را جشن میگرفتیم چون:

۱- خیلی خوشگله و من از تزیین کردن هر چیزی لذت میبرم!
۲- تمام کوچه چراغانی است و ما هم برای نوروز چراغ زده بودیم که هنوز سرجایش هست. چرا روشن نکنیم که به خوشگلی کوچه کمک کنیم!
۳- روح کریسمس!؟!!


شاید روزی آقای پدر با این همه جدیت ضایع شود چون:

۱- به کوچولو «نه» گفتن مشکل است! (خود آقای پدر هم معترف است!)
۲- دایی آقای پدر که سالها به اونها که غرق در غربزدگی کریسمس را جشن میگرفتن میخندید، امسال تزیینات کریسمسشان از درختان کوچه گرفته تا روی در ورودی و خود درخت و همه خانه را شامل میشود!
۳- هر چی رو که منع کنی حتما سرت میاد!

بــــــــــــعله!


Monday 23 December 2013

Home Sweet Icy Home!

ما برگشتیم! و وارد شهر یخ شدیم! اینجا همه چیز از زمین و هوا ، درختا و دیوارا، همه چیز و همه چیز یخ زده بود. ببینین:





بـــــــــــــــــــعله اینطور هوایی داریم ما!!!

سفر هم سفر نسبتا خوبی بود! یه ذره کسل کننده بود اما دوست خوبی پیدا کردم. حال مامانِ آقای پدر هم خوبه و به آقای پدر هم در کنار خانواده خوش گذشت. کوچولو هم که موقتا فامیلدار شده بود کلی شیطونی کرد!!

هرسه اما خوشحالیم که برگشتیم خونه! 

Monday 9 December 2013

سورپرایزهولناک من!

خبر جدید: من و کوچولو هم همراه آقای پدر به آلمان میرویم! 

نمیدونم در این مورد احساس دقیقم چیه! مادرِ آقای پدر این آخر هفته برای آنژیوگرافی میان آلمان به همراه آقای عمو! 
اونها از آمدن من و کوچولو خبر ندارن و قراره حسابی غافلگیرشون کنیم. اما دلم شدیدا شور میزنه! کوچولو زابراه نشه؟؟ کجا بخوابه؟؟ سوپشو چی کار کنم؟؟ شبا تو آلمان وسیله های گرمایی رو خاموش میکنن، سرما نخوره؟؟؟ تو راه اذیت نشه؟ بدبختی دو تا پروازم هست، چون پرواز مستقیم از تورنتو به دوسلدورف نیست!!! باید از طریق آمستردام بریم! خدای من، مادرِ آقای پدر دو هفته است که زونا گرفته، کوچولو آبله مرغون نگیره!!!!!!!!
سرم پر فکره! حواسم پرته! به این سفر برای دل آقای پدر تن دادم. امیدوارم که به خیر بگذره. یک سره به خودم یادآوری میکنم که این کارو واسه اون میکنی. حواست باشه با بداخلاقی از ارزشش نندازی، اما حواسم سر جاش نیست، دلم قرص نیست، آماده بداخلاقیم!!! 

نمیدونم ... خدایا به خیر بگذرون!

Friday 6 December 2013

ساده، زیبا، دوست داشتنی

خونه گرمه ... دلم هم گرمه ... دوست دارم همه چیز رو ... به آباژور گوشه اتاق نگاه میکنم گرما و شادی میگیرم ... به صورت معصوم کوچولو وقتی خوابه نگاه میکنم دلم گرم میشه ... به آقای پدر که روی کاناپه پیش من دراز کشیده و با من سریال میبینه نگاه میکنم، حالم خوب میشه ... آب میوه تازه ای که صبح به محض بیدار شدن داد دستم یادم میاد.

کی بود میگفت «همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم؟!»  راست میگفت! منم همین طور!

نشستم، بی توجه به کالری های عزیز و گرامی، چیپس و ماست میخورم! بعد از همه پاپکُرن ها و کرَن بِری ها و ماست و میوه ها! 

آقای پدر میخواد بره آلمان! میخوام به این موضوع فکر نکنم! گوشامو میگیرم و هی با صدای بلند میخونم «لا لا لای»!!!
جواب میده!

بعد مدتها دارم یه رمان ایرانی جدید میخونم! اسمش هست «از میان ظرفهای شسته شده» نوشته «نازنین لیقوانی» ... قشنگه! بی غلو! داستان یکنواخت یک زندگی ... ساده و غیر افسانه ای! 

الانه که صدای کوچولوی حموم کرده و غش کرده و گشنه شده دربیاد! دلم براش تنگ شده ... کاش پاشه!

Sunday 1 December 2013

سردی دی!

بوی آمدن زمستان رو حس میکنم ... وقتشه که این خونه هم به فصل بشه!