Monday 7 October 2013

خوشی!

مامان اومد... کوچولو چنان به مامان چسبیده بود که آدم دلش نمیومد از هم جداشون کنه! عین چسب مامان رو گرفته بود و ول نمیکرد و یه بند جیغِ شادی میکشید! خلاصه فرودگاه رو گذاشته بود روی سرش! تا دمِ درِ خونه هم هی جیغ میکشید! بعد هم تمــــــامِ اسباب بازی هاشو - که مامان خودش براش خریده بود - دونه دونه به مامان نشون داد و پُزِ تکمیلی داد!!!‌ خلاصه پسرم شاه به خوشیش نیست!

14 comments:

  1. چشمت روشن مامان! این قصه ی مادر بزرگ‌ها و نوه‌‌ها نانوشتنیه!

    ReplyDelete
  2. چشمت روشن!اميدوارم اين مدتي كه هستن خوش بگذره. كوچولو پسره؟!نمي دونم چرا فك مي كردم دختره!

    ReplyDelete
  3. !چشمت روشن

    ReplyDelete
  4. اخی چشمت روشن.لپ شاه پسرت رو بکش!
    خوش بگذره بهت.

    ReplyDelete
  5. تو از پسره میگی.. خدا از دل مامان بزرگه خبر داره!

    ReplyDelete
  6. مبارکه. خوش بگذره بهشون.

    ReplyDelete