مامان اومد... کوچولو چنان به مامان چسبیده بود که آدم دلش نمیومد از هم جداشون کنه! عین چسب مامان رو گرفته بود و ول نمیکرد و یه بند جیغِ شادی میکشید! خلاصه فرودگاه رو گذاشته بود روی سرش! تا دمِ درِ خونه هم هی جیغ میکشید! بعد هم تمــــــامِ اسباب بازی هاشو - که مامان خودش براش خریده بود - دونه دونه به مامان نشون داد و پُزِ تکمیلی داد!!! خلاصه پسرم شاه به خوشیش نیست!
چشمت روشن مامان! این قصه ی مادر بزرگها و نوهها نانوشتنیه!
ReplyDeleteآوه واقعا!!
Deleteچشمت روشن!اميدوارم اين مدتي كه هستن خوش بگذره. كوچولو پسره؟!نمي دونم چرا فك مي كردم دختره!
ReplyDeleteممنون! بله پسره!
Delete!چشمت روشن
ReplyDeleteممنون
Deleteاخی چشمت روشن.لپ شاه پسرت رو بکش!
ReplyDeleteخوش بگذره بهت.
خیلی ممنون
Deleteاز مامانی ونوه بگو!دل ما اب شد.
Deleteچشم الان مینویسم!
Deleteتو از پسره میگی.. خدا از دل مامان بزرگه خبر داره!
ReplyDeleteآره ها!
Deleteمبارکه. خوش بگذره بهشون.
ReplyDeleteمرسی!
Delete