Friday 13 September 2013

لعنت به این هوا

امروز، طبق معمولِ اکثر جمعه های این فصل،  رفتیم Farmers' Market برای خریدِ میوه. قرار بود من و کوچولو بریم و از اونجایی که محل کار آقای پدر به این بازار نزدیکه، اونم بیاد با هم خرید کنیم.
اما چشمتون روز بد نبینه! هوایی که تا دیروز از زور رطوبت و گرما قابل نفس کشیدن نبود، امروز به یک سرما و سوزِ کُشنده تبدیل شده بود! خلاصه کوچولو رو هر چی لباس گرم داشت تنش کردم و خودم یه ژاکت کلفت پوشیدم و رفتیم. برای آقای پدر هم یه کاپشن برداشتم که وقتی دید انگار دنیا رو بهش داده بودن!!!
اولش هر دو یه ذره پررو بازی در آوردیم و به روی خودمون نیاوردیم که استخونانون داره میلرزه! اما در یه آن هر دو همزمان به این نتیجه رسیدیم که هر چی میوه خریدیم بسسسسسه! و بهتره تا همونجا به مجسمه های یخیِ تابستانی بدل نشدیم فِلِنگ رو ببندیم! 
جالب اینجاست که کوچولو از عشق دَدَ هیچ اعتراضی به سرما نمیکرد و با یه دماغِ قرمز و یه جفت چشمِ قلنبه منو نگاه میکرد!!

4 comments:

  1. کوچولو رو تجسم کردم...راستش من کلن بچه
    چِلانم:))))فقط میتونم بگم بچِلانش از طرف من...این موجودات عجیب را باید چِلاند..

    ReplyDelete
    Replies
    1. کاملا موافقم! منم همیشه میگم بچه رو باید چلوند!!!

      Delete
  2. فارغ از سرما که یهو تابستون رو اینجا هم زمستون کرد.. این کوچولوتون خیلی خوردنی باید باشه ها... به خدا زدم به تخته...

    ReplyDelete
    Replies
    1. ممنون! همه کوچولو ها برای مامانشون خوردن هستن! باید از یه شخص ثالث تحقیق کرد!!!

      Delete