دیروز آقای پدر باز ساعت ۴:۳۰ صبح رفته بود سر کار. برای ناهار که اومد، تندتند نشست با من غذاشو خورد و فوری رفت که بره گواهینامه رانندگی شو تمدید کنه و بعد هم بره دنبال خاله اش که ببرتش فرودگاه!
منو میگی، خیلی دمق (دمغ؟) و خسته بودم و خیلی دلم میخواست آقای پدر میتونست نره و یه کم پیش من بمونه ... حتی یه کم کوچولو رو نگه داره ... ولی چاره ای نبود ، کارای واجبی بود که چون و چرا نداشت!
وقتی برگشت، شونه هام و گردنم از سر و کله زدن با کوچولو گرفته بود و کلافه بودم. آقای پدر اومد و یه پاکت داد دستم، منم به هوای اینکه صورت حسابی چیزیه با بی حوصلگی گرفتم و بازش کردم. توش اما یه کارت هدیه از Spa ای بود که من برای مانیکور و پدیکور میرم! سرمو بلند کردم و دیدم از بالای اون قدِ بلندش با یه گردنِ کج داره منو نگاه میکنه! گفت:
« زود زنگ بزن ببین اگه همین الان وقت دارن پاشو الان برو، من بچه رو نگه میدارم! »
بیشتر از ماساژ و مانیکور و پدیکورش، حقیقتا از خوش فکری و مهری که پشت این کارِ آقای پدر بود سرِ حال اومدم!
نه که از حالِ دیشبش کم کیف کرده بودم، صبح هم وقتی ساعت ۷:۳۰ کوچولو پاشد، آقای پدر بیدار بود و داشت حاضر میشد بره سرِکار. به جای من کوچولو رو عوض کرد و با پستونکش آورد گذاشت پیش من تو تخت! منم تا ۸:۳۰ تو خواب و بیداری با کوچولو عشق کردم. وقتی بالاخره از تخت کَندم و اومدم پایین، دیدم آقای پدر عیش منو کامل کرده و چایی دم کرده و برام روی میز صبحانه چیده!
خلاصـــــــــــــه ... حالا من با یک جفت دست و پای نرمالو با لاکهای گوجه ایم، سیر از صبحانه غیرمنتظره ام، و با کوچولو که همینطور پیشم داره وول میخوره، از احساس Princess بودنم مینویسم!
پ.ن : امشب که ایران ساعتها رو میکشن عقب، انگار فاصله فیزیکیم با خاکم ، با خونواده ام، با اصلم، یه تهران تا آنکارا کمتر میشه... میچسبه!!!
واقعا چه آقای پدرِ با درک و جنتلمنی.
ReplyDeleteپس چی خیال کردی؟؟
Deleteوالا من اصلا خیال نمیکنم. این اولیش بود که گفتم
Deleteنوش جونت!
ReplyDeleteممنون
Deleteبه به چه خلسه ی خوبی....چه مامانی چه آقای پدری ....این جور غافل گیریها خودِ زندگیه....
ReplyDeleteخیلی! کلی بهم مزه داد!
Delete