Thursday 19 September 2013

وقت تنگه... حرف بزن

چی بنویسم؟ نوشتنم نمیاد که نمیاد که نمیاد!

فردا قراره مامان بزرگ و بابا بزرگم (که برام از عزیزترینهای این دنیان) بیان خونه مامان اینا که با FaceTime کوچولو (یا به قولی تنها نتیجه شون) رو تماشا کنن که حالا دیگه «دَس دَسی» یاد گرفته و دل و دین همه فامیلهای بچه دوست و چنـــــدین سال لب تشنه ما رو برده!

 از اونجایی که آدمِ ابرازِ احساسات نیستم، از حالا کلی به خودم گوشزد و یادآوری میکنم که فردا با صدایی رسا و بلند، طوری که گوش آسمانها کَر بشه به مامان بزرگ و بابا بزرگت بگو:

 « دوســــتتون دارم!
 دلم برای سفت بغل کردنتون لک زده!
واسه دستای مهربونتون، واسه بوتون ... واسه بودنتون ... واسه داشتنتون ... »

 یا اینی که سالهاست گلوتو خفه کرده بگو:

« تو رو خـــــــــــــــدا همیشه بمونین! تو رو خــــــــــــدا...
 من نمیتونم تصور کنم بی شما دنیا رو!
 دو تا فرشته آسمون من!
  من دلم شــــــــــــــــــــور میزنه که برین!!! بابا شـــــــــــور میزنه! سالهاست که کابوسمه!
 تو رو خدا ... »

اما میدونم، فردا جز چرت و پرتای روزمره هیچی از این حنجره صاب مرده ام بیرون نمیاد... هیچی...

5 comments:

  1. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete
    Replies
    1. ممنون! حداقل فهمیدم تو این داستان تنها من اینطوری نیستم!

      Delete
  2. نمی‌دونم چرا نمی‌شه، نمیفهمم هم، نمی‌شه که نمی‌شه.

    ReplyDelete
  3. من ندارمشون دیگه خیلی افسوس می خورم خیلی زیاد .بگو که زمان تنگه.

    ReplyDelete
    Replies
    1. خدا رحمتشون کنه... متاسفم

      Delete