آقای پدر بالاخره برگشت! یه اخلاق بدی که من دارم، وقتی برای اومدن کسی هیجان زده ام، وقتی دیدمش بی دلیل باهاش بداخلاقی میکنم و هر چی اون بیچاره بپرسه «طوری شده؟» یا «از چیزی ناراحتی؟» من یه نگاهِ غریبی بهش میکنم که «نه! دیوونه شدی؟ از چی ناراحت باشم آخه؟» خودم میدونم کار بدیه! همون موقع هم میدونم، اما نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم!
امروز هم تو ترافیک «Rush Hour» گیر کردم و آقای پدر چمدون به دست یه لنگه پا دم در فرودگاه معطل رسیدن من و کوچولو مونده بود که یک کلمه گفت «کاش برسی من خسته ام!» اینو گفتن همانا و ترکیدن بمب بدخلقیِ من هم همانا! گفتم «بعد این همه وقت خستگیت رو واسه من آوردی؟ تو هیچ میدونی من چقدر خسته ام؟؟» و این شد که من تمام راه رو تو اون فاز خوبه بودم!!!
البته این حالت های گندَم خیلی هم دووم نمیاره و معمولا با یه بغلِ از سرِ جیگرِ خوب از سرم میپره!
آقای پدر خجالت دادن و یه روسریِ آبیِ فیروزه ای (که رنگ مورد علاقه منه) از «Hermes» برام خریدن و سوغاتی آوردن! ایناهاش! کلی خجالت کشیدم!
خلاصه....این هم پایانِ کابوس ۱۱ روز تنهاییِ من! از فردا باز سه نفره صبحانه میخوریم!
بعضی وقتها مردها نمیفهمن این بداخلاقیها رو که چقدر شیرینه، که چقدر خوبه. خیلی از مردها نمیفهمن، طول میکشه که بفهمن و گاهی اینقدر دیر میفهمن که دیر شده. این بد اخلاقیها از هزار تا "دوستت دارم" با یه خندهٔ ماسیده روی صورت عاشقانه تره.
ReplyDeleteهمه ولی حوصله شو ندارن! من خودم اگه بودم نداشتم!
Deleteاما قشنک تأبیر کردی!
!ای بابا
ReplyDelete