Monday 9 September 2013

کابوس

آقای پدر امروز باید ساعت ۵ صبح سر کار میبود و به همین مناسبت دیشب یه کم که با هم فیلم دیدیم رفت که بخوابه. ساعت حدود ۹:۳۰ بود تازه و من نه تنها خوابم نمیومد، باید تا ۱۱:۳۰ که وقت شیرِ آخرِشبِ کوچولوست هم بیدار میموندم!  از سر بیکاری کانالهای تلویزیون رو بالا و پایین کردم و دیدم یکی از کانالها داره فیلم میده! اصلا هم برام مهم نبود چه  فیلمی، ولی بعدا که نظرم رو جلب کرد نگاه کردم و فهمیدم اسمش The Skeleton Key است!

من معمولا از فیلم ترسناک نمیترسم و کلا فیلم روم خیلی تأثیر نداره... اما دیشب این فیلم کار خودش رو کرد و من برای بار اول برای بالا رفتن از پله ها به نورِ موبایلِ روشنم بسنده نکردم و نه تنها چراغ رو روشن کردم، هِی چپ و راستم رو هم چک میکردم که خدایی نکرده اشباحِ توی فیلم دنبال من نیومده باشن!!

خلاصه، شیر دادن به کوچولو هم مودم رو عوض نکرد، همینطور مسواک زدن و شستن صورتم و کِرِم بازیِ شبانه ام! وقتی خزیدم تو تخت و E-book Reader ام رو روشن کردم، آقای پدر غلتی زد و خوابالوده احوالم رو پرسید. گفتم:

- من فیلم ترسناک تماشا کردم! (و قیافه ام ناخودآگاه یه جوری شد)
- خوب چرا دختر جون؟ حالا عیب نداره، من همینجام!
- اگه روحا بیان چی؟
- من یه غُرش میکنم همه اشون در میرن!

OK! باید دلم به امیدهای خوابالوده آقای پدر گرم میشد! چاره ای نبود! یه کم کتاب خوندم (که از قضا در مورد یه خونه متروکه است که توی تاریکی یه دختری رو توش از پشت میگیرن خفه کنن!!!!) خلاصه حدود ۱ بود که خوابم برد، اما انگار کوچولو هم بدخواب شده بود و هِی میپرید! البته خدا عمرش بده که میپرید و من رو از کابوسی سریالی که میدیدم مرتبا نجات میداد!! توی خواب دختر بچه ای بودم که توی پله ها و راهروهای یه ساختمون از دست دو مرد ترسناک (یکی چاق و کوتاه با خنده های وحشتناک و یکی بلند و باریک با چشمهایی باهوش) فرار میکردم! آسانسور رو میزدم، یهو درش باز میشد و اونها توش بودن! می دوییدم از پله ها برم ، سر راهم سبز میشدن! خلاصه سرشار از اضطراب و دلهره با ضربان قلبِ بوم بوم از این همه دوندگی و ترس، با صدای گریه کوچولو بیدار شدم و با قدمهای لرزان به اتاقش رفتم. برعکسِ همیشه که فقط پستونکش رو گُم کرده و با یه نوازشِ ساده خوابش میبره، کوچولو هم ناآروم و مضطرب بود و پستونک آرومش نمیکرد. بغلش کردم... خودشو محکم به شونه ام چسبوند! با همون بی تعادلی ام یه کم تابش دادم و ضربان قلبهای به هم چسبیده مون با هم آروم شد...
کوچولو رو سرجاش گذاشتم و بلافاصله خوابید.. منم سر جام برگشتم، آقای پدر باز تو خواب غلتی زد و دست من رو گرفت ... و من هم بلافاصله خوابیدم!

No comments:

Post a Comment