Wednesday 4 September 2013

سوختگی های من

هفده روز پیش، وقتی تازه از وطن برگشته بودم و تو یه گنگیِ شلوغ پلوغِ غم انگیز غرق شده بودم، دست چپم به طرز بسیار فجیع و رقت انگیزی سوخت! انقدر فجیع که باعث شد سوار آمبولانس شدن رو برای اولین بار تجربه کنم! 

امروز بعد از هفده روز که پانسمان دستم رو بالاخره باز کردم هِی بهش نگاه میکنم و احساس میکنم به طرزی باورنکردنی خوب شده! و هر چی بیشتر بهش زل میزنم و تو افکار خودم غرق تر میشم، میبینم سوزش دلم هم بعد از اومدنم به طرز شگفت آوری کم شده....

باز که بیشتر فکر میکنم، میبینم اثراتِ حضورِ کوچولو تو حال و هوام خیلی پررنگ بوده! یخ زدگیِ اون زیرزیرای قلبم که معمولا موقع جدایی از خونواده ام خودشو سردتر از همیشه نشون میداد انگار بیصدا آب شده! انگار اینجا، تو بغلم یه خونواده پیدا کردم! انگار خنده های شیرینش مرحم سوختگی های دلم شده!! 

بیشتر که مزه مزه اش میکنم، میبینم دوست دارم این حالو... دوست دارم که سرشو وقتی تو سینه ام قایم میکنه دلتنگی هام از اونجا پرررررررر میکشن میرن! حس غریبیه، اما دوستش دارم...

2 comments:

  1. با مزه اینجاست که نمیتونم توی وبلاگ خودم جوابت رو بدم...
    مهم هم نبود...
    خوش بحالت که کوچولو داری...
    من بازم میخوام....

    ReplyDelete
    Replies
    1. منم همینطور، بازم میخوام!
      ممنون که میخونیم

      Delete