Saturday 7 September 2013

باران را دوست دارم وقتی...

بارون میاد، اونم چــــــــــــــــه بارونی! از صبح که حدود ۸:۳۰ با صدای کوچولو از تو مونیتورش بیدار شدم و دلم یهو وسط (که چه عرض کنم، آخرِ) تابستونی ربدشامبر خواست، بارون میومد! از اون صبحهای تاریک بود... اما خوش اخلاقیِ کوچولو و اون خنده مهربونِ از سرِ جیگرش وقتی منو خوابالو بالای سرش دید همه چیزو روشنتر کرد!
دو تا بغلِ سفت و دو تا ماچ آبدارش کردم و روز بارونیمون رو با هم شروع کردیم!

5 comments:

  1. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  2. مردم توی فیس بوک عکس چیزای خوشمزه میذارن
    تو اینجا از چیزای خوشمزه تعریف کن...
    من که از دست رفتم...

    ReplyDelete
    Replies
    1. خخخخخ
      فکر کردم خودت هم از این خوشمزه ها داری، نه؟

      Delete
    2. بله که دارم... خوبشم دارم... ولی الان به قدری بزرگ شدن که وقتی عکسهای خودشون رو میبینن دلشون میخواد بچگیهای خودشون رو بخورن!!!
      راستش بازم دلم میخواد....

      Delete
    3. من دلم میخواد هفت تا بچه داشته باشم! به نظرم که معطل نکن!

      Delete